جنگ روسیه در اوکراین با تاثیرات مخرب و قابل مشاهده بر مردم غیرنظامی، قطعا یک جنگ اروپایی است. اگرچه تزهای «اوراسیایی» الکساندر دوگین، «انقلابی محافظه‌کار» که نفوذ فزاینده‌ای در تشکیلات پوتین به دست آورده، روسیه را از منظر فرهنگی و «ژئوپلیتیکی» به عنوان یک فضای مستقل و جداگانه پیکربندی می‌کند، با این حال این کشور بخشی جدایی‌ناپذیر از اروپا است. البته این مساله قطعا به شیوه‌ای عجیب برقرار است: طبق یک تز تاریخنگارانه معروف از قرن هجدهم، روسیه نشان‌دهنده قسمی «خودآگاهی» بوده است، به این معنا که در تعریف اروپا‌‌، روسیه بعنوان نوعی آینه در نظر گرفته شده یعنی نوعی مکانِ حدی که باعث می‌‌شود روسیه نسبت به توسعه اروپا همزمان داخلی و خارجی باشد.

می‌‌توان گفت که انقلاب اکتبر خود از این فضای مرزی سرچشمه گرفت: بلشویک‌‌ها به غرب می‌‌نگریستند، اگرچه از ویژگی‌‌های شرایط روسیه آگاه بودند و به دلیل نیاز به ترویج شورش ضد استعماری به سمت شرق رانده می‌‌شدند. در هر صورت، موضع روسیه یک عنصر مجازی برای اروپا است، یادآور نیاز به گشوده نگه داشتن تعریف خود و به طور انضمامی نیاز به گشوده نگه داشتن مرزها و مکانیزم نیروهای تعیین‌‌کننده سیاست در اروپا. جنگ پوتین قصد دارد این عنصر مجازی را پاک کند و این اولین دلیلی است که چرا باید از هر نظر با این جنگ مخالفت کنیم. وقتی گفته می‌‌شود که جنگ در اوکراین یک جنگ اروپایی است، باید بلافاصله اضافه کرد که این جنگ فقط یک جنگ اروپایی نیست بلکه برعکس، موضوع امروز بی هیچ کم و کاستی در مورد «نظم جهانی» است. بیایید واضح بگوییم: نظم بسیار کمی در جهان وجود دارد.

اگر در دهه نود میلادی، ایمان گسترده به ظهور «قرن جدید آمریکایی» از طراحی ساختاری چندجانبه‌گرا و امپریال حمایت می‌کرد، در دهه بعد – پس از ۱۱ سپتامبر – همزمان با بن‌بست نظامی و بعدا شکست در عراق و افغانستان، تلاش برای مشارکت در «جنگ جهانی علیه ترور»، از یکجانبه‌گراییِ آمریکا عبور کرده است. از سوی دیگر، بحران مالی ۲۰۰۷/۲۰۰۸ قدرت اقتصادی و تصویر جهانی از آینده ایالات متحده را عمیقاً متزلزل کرده است و ظهور چین و انتقال آن از یک «کارخانه جهانی» به یک رهبر بالقوه در فناوری‌‌های دیجیتال، «اقتصاد دانش» و هوش مصنوعی را سرعت بخشیده است.

از این نظر پروژه لجستیکیِ بزرگ معروف به «ابتکار کمربند و جاده» که در سال ۲۰۱۳ راه اندازی شد و اکنون در حال آماده‌سازی است، گذاری از درون‌‌گرایی به یک پروژه خاص و چینیِ جهانی‌سازی را شکل می‌‌دهد (و تصادفی نیست که رئیس جمهوری شی‌جین‌پینگ از چشم‌اندازی «چند‌جانبه‌گرا» از آن دفاع می‌کند).

در این بستر، بحران هژمونی جهانی ایالات متحده – که نظریه‌پردازان «نظام‌های جهانی» در دهه ۱۹۹۰ شروع به توصیف آن کرده بودند – به موضوع اصلی سناریوهایی جهانی تبدیل شده که بی‌‌ثباتی و جنگ را گسترش می‌‌دهد. فرمول‌هایی مانند «چند قطبی گریز از مرکز» یا «چند قطبی متعارض» به طور گسترده در سال‌های اخیر در تلاش برای درک ویژگی‌های اساسی این مقطعِ بحرانی منتشر شده‌اند.

روسیه چگونه خود را در متن این تحولات قرار داده است؟ به طور خلاصه مدلِ اصلی انباشت سرمایه که در دوران اصلاحات وحشیانه و نئولیبرالی بوریس یلتسین تعیین شد، به تدریج شکل خاصی از «سرمایه‌داری سیاسی» را پدید آورد. به عبارت دیگر، قدرت سیاسی با توزیع انحصار در میان دایره نسبتاً کوچکی از بازیگران اقتصادی، که در واقع می‌توان آن‌ها را «الیگارش» نامید، رانت (عمدتاً در زمینه مواد خام) را تضمین می‌کند، در حالی که بخشی از همان رانت برای جلب رضایت به سمت مردم هدایت می‌‌شود.

در عین حال، این شکل خاص از سرمایه‌داری سیاسی ( که مسلماً نه پویاست نه نوآورانه) شکلی به همان اندازه خاص از توسعه‌طلبی نظامی را ایجاد می‌‌کند، همانطور که در سال‌های اخیر نه تنها با جنگ‌‌ها و مداخلات در مرزهای روسیه، بلکه در سوریه، در لیبی و در کشورهای صحرای افریقا به سمت شمال دیده شده است. (همچنین از طریق ارتش خصوصی روسیه معروف به گروه واگنر).

فهم یک عنصر کلیدی برای درک جنگ در اوکراین (و دلیل دوم برای مخالفت با آن) ضروری است و آن تحکیم و گسترش «سرمایه‌داری سیاسی» است که در سال‌های زمامداری پوتین شکل گرفت. در حالی که بسیاری از «الیگارش‌ها» دامنه فعالیت خود را در ابعادی جهانی گسترش داده‌ اند، همزمان به طور عینی با استراتژی‌های رئیس‌جمهور روسیه وارد تنش شده‌اند (و در نهایت هر روز کمتر «الیگارش» یعنی بیانگر دایره کوچکی از انحصارات مواد خام روسی هستند و بیشتر و بیشتر شبیه به بازیگران بزرگ سرمایه‌داری مانند جف بزوس و ایلان ماسک می‌‌شوند).

در نتیجه تضادهای قدرتمندی با دیگر قطب‌‌های سرمایه‌داری بوجود می‌آید که با اصطلاحات ملی متفاوتی تعریف می‌‌شود و مطمئناً در پس‌زمینه اتفاقاتی که در هفته های اخیر رخ می‌‌دهد دخیل هستند. اما از این منظر، این برخورد لزوماً جهانی است و به ویژه نقش چین را برجسته می‌‌کند که اگرچه در سطوحی چندگانه با منافع روسیه پیوند خورده است اما استراتژی کاملاً متفاوتی از نقطه نظر فرافکنی خارجیِ قدرت اقتصادی خود و مدیریت روابط بین الملل دارد.

در اینجا، بهتر است تأکید کنیم که جنگ عمق وابستگی متقابلِ اقتصادی را در سطح جهانی به عنوان یک موضوع اساسی نشان داده است. بازارهای مواد خام (غلات، منابع انرژی، مواد معدنی و غیره) را در نظر بگیرید که کاملاً مالی و حول قراردادهای میان مدت و بلندمدت سازماندهی شده اند، که عملاً تبدیل منابع برای واردات به مصارف داخلی را غیرممکن می‌‌کند. افزایش ۳۰ درصدی قیمت آرد در آرژانتین، یکی از تولیدکنندگان پیشرو گندم در جهان، نمونه ای از این موارد است. ماجرای تحریم‌‌های اقتصادی و مالی علیه روسیه از این نظر بسیار حائز اهمیت است. از یک سو، به دلیل تأثیر خود تحریم‌‌ها بر کشورهایی که آنها را اتخاذ می‌‌کنند و در نتیجه شکاف‌‌هایی که در غرب، به ویژه در مورد انرژی ایجاد می‌‌شود. از سوی دیگر به دلیل فشاری که ناخواسته، می توانند به فرآیندهای «دلارزدایی» (با تجمیع یک قطب پولی جایگزین) و شکل گیری  یک مدار بانکی جایگزین بجای سیستم سوئیفت، وارد کنند (مانند Cips  که سیستم پرداخت بین بانکی فرامرزی چین است). واضح است که از این منظر نیز چین جایگاه مرکزی را اشغال می‌کند، اما با توجه به چشم‌انداز «جداسازی» یا جدایی از سیستم‌های اقتصادی و مالی غرب (به‌ویژه با توجه به منافعش در اروپا) بسیار محتاط عمل می‌‌کند.

در نتیجه چین به طور عینی در موقعیتی قرار دارد که می تواند نقش رهبری را در پایان دادن به جنگ ایفا کند. اینکه این کشور تصمیم می گیرد این کار را انجام دهد یا نه، داستان دیگری است.

اگر تاکنون سعی کرده ام برخی از عناصر تحلیل جنگ را از منظر مکانیزم نیروهای سیاسی و بالاتر از همه اقتصادی پیش ببرم، اکنون لازم است دیدگاه دیگری را معرفی کنیم که اصلاً مربوط به «روساخت» نیست. ایلیا بودرایتسکیس در کتابی با عنوان «دگراندیشان در میان دگراندیشان. ایدئولوژی، سیاست و چپ در روسیه پس از شوروی» که اخیراً توسط نشر Verso منتشر شده برای فصل نخست چنین عنوانی را برگزیده است: «پوتین در دنیای ساخته شده توسط هانتینگتون زندگی می‌‌کند». واضح است که اشاره به ساموئل پ. هانتینگتون و ایده برخورد تمدن‌‌ها و نظم جدید جهانی (۱۹۹۶) است. از مضامین اساسی ایده های هانتینگتون این است که پس از پایان سوسیالیسم واقعا موجود، خطوط تضاد در سطح جهانی بین «تمدن‌ها» (با نقش مهمی که ادیان بازی می‌کنند) در جریان است.

استدلال بودرایتسکیس ساده است: کتابِ [هانتینگتون] ممکن است امروز یک پیش درآمد به نظر برسد نه به این دلیل که نیروی تحلیلی خاصی داشت، بلکه به این دلیل که نوعی بیانیه سیاسی و ایدئولوژیک بود که عملا بازیگرانی تأثیرگذار (از جورج بوش تا ابوبکر البغدادی) مسئولیت ترجمه‌‌اش را بر عهده گرفتند. از جمله این بازیگران ولادیمیر پوتین است که به عنوان “شاگرد ممتاز هانتینگتون” معرفی شده است. سیاست هویتی خاصی که توسط پوتین اعمال می‌شود، با تکرار وسواس گونه‌‌یِ خانواده سنتی، دین، «ارزش‌ها» به‌عنوان سنگرهای ثبات و نظم، در واقع هدفش ترسیم و تثبیت خطوط افسانه‌ای «تمدن روسی» است.

این ساختار ایدئولوژیک، عنصر کلیدی سیاست پوتین و طبقات حاکم روسیه است: اهریمنی جلوه دادن همجنس‌گرایی و فمینیسم به عنوان جشن واقعی مردسالاری در سخنان سیریل اول اسقف اعظم و رئیس کلیسای ارتدوکس روسی، تعجب آور نیست. او می‌‌گوید در اوکراین «ما علیه گی‌‌ها می‌‌جنگیم». در اینجا دلیل سومی برای مخالفت با جنگ پوتین پیدا می‌کنیم، و مهمتر از همه دلیلی برای حمایت (یک بار دیگر: به هر طریق لازم) از زنان و مردان روس که علیه پوتین و علیه «تمدن» او می‌‌جنگند. اما همانطور که بودریاتسکیس می‌‌نویسد، باید اضافه کرد برخورد تمدن ها «بازتاب‌‌های آینه ای» را در اروپا و غرب ایجاد می‌‌کند. [برای اطلاع بیشتر این را بخوانید]

علاوه بر این، کسانی هستند که اصرار دارند جنگ در اوکراین، غرب را متحد کرده و اکنون غرب باید هویت خود را تقویت کند. در اینجا تاریخ مفهومِ گریزانِ «غرب» را مرور نمی‌‌‌کنم. چند اشاره به سالهای پس از پایان جنگ سرد کافی است. در دوران دهه نود، غرب یک رهبری بی چون و چرای آمریکایی داشت. «ابرقدرت تنها»، نامی که اغلب آمریکا با این عنوان نامیده می‌‌‌شد، به درخواست‌‌‌ خویشتنداری برخی از دیپلمات‌‌‌های خود که تجربه بیشتری در روابط با روسیه داشتند مانند جورج فراست کِنان معمار سیاست مهار قدرت شوروی، گوش نکرد. بلکه سرمست از قطعیت «قرن جدید آمریکا»، گسترش به شرقِ ناتو را آغاز کرد که به طور عینی به محاصره روسیه ختم شد. در این روند می‌‌‌توان به طور مفصل درباره نقش بسیاری از کشورهای شوروی سابق (از حوزه بالتیک تا لهستان) که در واقع ورود به اتحادیه اروپا را با تبعیت از ناتو تجربه کردند، بحث کرد. الان کافی است به این نکته اشاره کنیم که گسترش ناتو به سمت شرق در مقطعی کاملاً متفاوت از زمان کنونی رخ داد که در آن ایالات متحده در جایگاه امن و برترِ اقتصادی، سیاسی، نظامی، فرهنگی و حتی اخلاقی خود زندگی می‌‌‌کرد.

ایالات متحده به تشدید تنش‌ها با روسیه کمک و به ویژه پروسه مذاکرات خلع سلاح را دشوار کرد، در شرایطی که، اگر هم چیزی لازم بود باید به کنفرانس جدیدی در مورد امنیت و همکاری در اروپا، مانند کنفرانس هلسینکی [۱] در سال ۱۹۷۵ فکر می‌‌‌کردند. از سوی دیگر ناتو در دهه‌های اخیر، استقلال سیاسی اروپا را با نظامی سازی مستمر سرزمین‌‌‌های اروپایی، بطور دائم وابسته به خود کرده و از بین برده است. سه دلیل ذکر شد که چرا باید به هر طریق با جنگ پوتین مخالفت کرد: اکنون می‌توانیم اضافه کنیم که ناتو بخشی از مشکل ماست و نه بخشی از راه‌حل. از سوی دیگر، حداقل از زمان جنگ کره، «غرب» دیگر محدود به جغرافیای اروپا-آتلانتیک نبوده است. همانطور که می‌دانیم در سال‌های اخیر، محور جهانی سیاست ایالات متحده به سمت اقیانوس هند-آرام تغییر جهت داده و هدف آن ایجاد سیستم جدیدی از اتحادهای ضد چینی است که با نام‌های اختصاری AUKUS (استرالیا، بریتانیا و ایالات متحده آمریکا) و QUAD (هند، ایالات متحده آمریکا، ژاپن و استرالیا) مشخص می شوند.

موارد مذکور از این نظر مهم به نظر می رسند که هند موضع قابل توجهی در حمایت از روسیه در رابطه با جنگ در اوکراین اتخاذ کرده و در رای‌گیری سازمان ملل از محکومیت جنگ، خودداری کرده است.

در مورد آینده این واقعیت نمی توان ارزیابی بیش از حدی داشت: هند که نخست وزیر فعلی آن نارندرا مودی، مواضعی دارد که می توان آن را «هندو-فاشیست» دانست، از نظر تاریخی روابط و همکاری هایی با روسیه دارد و QUAD بیش از آن که یک اتحاد نظامیِ کامل باشد، “گفتگو در مورد موارد امنیتی” را دربرمی‌‌‌گیرد. به نظر می‌‌‌رسد برخلاف دولت ترامپ، گنجاندن هند به عنوان یک مهره اساسی در استراتژی دولت بایدن، از ابتدا با هدفی معین بوده که عبارت است از بازسازی «غربی» که در نظام روابط جهانی مشارکت دارد. بنابراین، نگرش هند را می‌توان به‌عنوان علامت لغزش در این استراتژی‌ تفسیر کرد، که اگر مواضع کشورهایی مانند ترکیه، اسرائیل، عربستان سعودی و امارات (به‌ویژه دو مورد اخیر را در مورد موضوع نفت) را نیز در نظر بگیریم، قابل توجه است.

از آنچه گفته شد می‌توان نتیجه گرفت که «غرب» به‌عنوان یک ساختار جهانی، دارای عناصر شکننده اساسی است (البته بدون اینکه ناشی از کنش نیروهای نزدیک به ما باشد). این عاملی است که اگر بخواهیم نوعی سیاست جهانی جنبش‌‌‌ها و نیروهای در حال مبارزه برای آزادی و برابری را (دوباره) بسازیم -کاری که به نظر من ضروری است- باید مد نظر داشته باشیم.

قطعا ما مخالف پوتین هستیم و فکر می‌‌‌کنیم که ناتو بخشی از مشکل است نه بخشی از راه حل. اما در روند پر فراز و نشیب بازتعریف نظم و بی‌نظمی بین‌المللی که جنگ در درون آن قرار دارد، باید جرأت بیشتری داشته باشیم.

در پایان چند کلمه در مورد این جنبش‌‌‌ها و نیروها بگویم. نبرد علیه جنگ امروز عمدتاً توسط کسانی انجام می‌‌‌شود که در خیابان-های شهرهای روسیه و اوکراین تظاهرات می‌‌‌کنند و خطر زندان و مرگ آنها را تهدید می‌‌‌کند و سپس توسط کسانی که جنگ را ترک می‌کنند، می‌جنگند و منطق آن را رد می‌کنند و به مکانی امن می‌گریزند. اما ده‌ها هزار نفری که در اروپا و سایر نقاط جهان به خیابان‌ها آمده‌اند نیز با آن مبارزه می‌کنند. البته دیدگاه‌ها متفاوت و اغلب متضاد است، به عنوان مثال: شعارهایِ «نه با پوتین، نه با ناتو» یا «به مقاومت‌ اوکراینی ها سلاح بدهیم». این شعار آخر، به ویژه، نه تنها توسط سیاستمداران و روزنامه نگاران جریان اصلی که توسط مفسران نظامی و طرفداران جنگ حمایت می‌‌‌شود و حتی گاهی افراد نزدیک به ما نیز از آن حمایت کرده اند. و البته این شعار غالب در دیاسپورای اوکراینی در اروپا و همچنین ایتالیا است (متشکل از کارکنان مراقبتی و هزاران چهره دیگر).

من فکر می‌‌‌کنم که شعار اخیر، اسم رمزی نیست که باید حفظ شود. بحث بر سر یک اصل اجتناب‌ناپذیر نیست، بلکه مشاهده این واقعیت است که باید همه کار برای جلوگیری از تداوم جنگ انجام داد. فضاهای مذاکره باید باز و چندین برابر شود و دقیقا جنبش ضد جنگ است که می‌‌‌تواند نقش مهمی را در این زمینه ایفا کند. تمرین “دیپلماسی از پایین به بالا”، ارسال کمک‌‌‌های مادی، ارائه کمک‌‌‌ها و حمایت از فرار پناهندگان و تعریض و گسترش فضاهای ارتباطی در این راستا اهمیت زیادی دارند. از طرفی باید از ابهام رمزآلود کلماتی که بیانگر نظم موجود هستند خارج شد، هرچند در مرحله اول بیان آنها قابل درک است.

قطعا ما مخالف پوتین هستیم و فکر می‌‌‌کنیم که ناتو بخشی از مشکل است نه بخشی از راه حل. اما در روند پر فراز و نشیب بازتعریف نظم و بی‌نظمی بین‌المللی که جنگ در درون آن قرار دارد، باید جرأت بیشتری داشته باشیم. پس از تظاهرات بزرگ جهانی ۱۵ فوریه ۲۰۰۳ علیه جنگ عراق، نیویورک تایمز نوشت که جنبش صلح‌طلب (جنبشی که سیاتل، پورتو آلگره و جنوا را پشت سر خود داشت) «قدرت دوم جهانی» است. ما در آن زمان این تعریف را مورد انتقاد قرار دادیم که به نظر می‌رسید جنبش را در سطح یک «ایده» محدود می‌کرد.

با این حال یادآوریِ آن، امروز می‌تواند حس یک چالش را به همراه داشته باشد – چالشی برای ایجاد قدرت، قدرتی شایسته دوران “وحشتناک” ما. بسیاری در طول همه گیری کرونا به آن فکر کرده بودند. در حال حاضر، زمانی که جنگ تقریباً یکپارچه با بیماری همه گیر جهانی مرتبط شده، این موضوع بیش از همیشه صادق است. قطعاً مسائل دیگری نیز که نیاز به یک سیاست جهانی دارند از بین نرفته اند: اول از همه بحران آب و هوایی و تغییرات اقلیمی. تمایل مجدد به نظامی‌گری که با جنگ تسریع شده، نیز جهانی است و تأثیر بسیار سنگینی بر هزینه‌‌‌ها و سیاست‌‌‌های رفاهی و خدمات اجتماعی خواهد داشت؛ به‌خصوص که ساخت ارتش اروپایی اکنون در دستور کار قرار گرفته است.

بنابراین فرار از جنگ در حال حاضر امری ضروری است، اما شیوه‌های فرار از خدمت نمی‌توانند مؤثر واقع گردند مگر اینکه در یک چارچوبِ جهانی باشند و به واسطه ابداع یک انترناسیونالیسم جدید- که از دل مذاکره بیرون نمی‌آید- از آن حمایت شود. در روزهای اخیر، درخواستی از جامعه روسیه و اوکراین برای سازماندهی “زیمروالد جدید” [۲] رسیده است. روح همان کنفرانسی که در سپتامبر ۱۹۱۵، سوسیالیست های مخالف جنگ در سوئیس را گرد هم آورد. ما نمی‌دانیم که این پیشنهاد چقدر ملموس و جدی است و مطمئناً امروز وضعیت کاملاً با یک قرن پیش متفاوت است. با این حال، این یک پیشنهاد قدرتمند است که باید به آن توجه شود.

پانوشت:

[۱]: توافقنامه کنفرانس هلسینکی در تاریخ ۱ اوت ۱۹۷۵ توسط نمایندگان عالی سی و سه کشورقاره اروپا و آمریکا و شوروی در دوران جنگ سرد به امضاء رسید. بر پایه این توافق مهم، تشنج ‎زدایی در روابط شرق و غرب به وجود آمد. در آن زمان، ایالات متحده و دیگر کشورهای غربی درگیر این بحث بودند که چگونه می‌توانند پیش روی شوروی را کنترل کنند آن‌ها امیدوار بودند با به رسمیت شناختن موقعیت شوروی و شرق اروپا در کنفرانس هلسینکی و تثبیت مرزهای بلوک غرب در برابر بلوک شرق،  مانع گسترش «کمونیسم» به سایر مناطق اروپا و جهان شوند.

[۲]: کنفرانس زیمروالد که درسوئیس از ۵ تا ۸ سپتامبر ۱۹۱۵ برگزار شد ائتلاف میان کمونیست‌ها و سوسیال دموکرات‌های اصلاح‌طلب را در بین‌الملل دوم خدشه‌دار کرد و ایده «شکست‌پذیری» مطرح شد. لنین از این ایده در جنگ جهانی اول برای مبارزه با ناسیونالیسم روسی و عدم حمایت از دولت تزاری در جنگ با آلمان، استفاده کرد و آن را «شکست‌طلبی انقلابی» نام نهاد. لنین، با بیان این که پرولتاریا نباید خود را درگیرجنگ سرمایه داری  کند، اعلام کرد که دشمن پرولتاریا رهبران امپریالیستی هستند که طبقات پایین خود را به نبرد می‌فرستند. چنانچه جنگ به جنگ داخلی و سپس انقلاب جهانی تبدیل شود، طبقه کارگر از شکست‌های ملت خود به مراتب بیش‌تر منتفع خواهد شد.