«پدر»، برگرفته از نمایشنامه‌ی فلوریان زلر که در سال ۲۰۱۲ برنده‌ی جوایزی نیز شد، نقشی را به آنتونی هاپکینز می‌دهد که هدفش این است که تقریباً قلب شما را بشکند: نقشی پر از خشم و عدم اطمینان اما در عین حال نقشی با بارقه‌های ناگهانی طنز، و همچنین شخصیتی سرشار از نشاط زندگی؛ یادآوری این نکته که این مرد سالخورده در گذشته چه کسی بوده است.

«پدر» اثری منحصر به فرد درباره‌ی زوال عقل است. این فیلم در مدت زمان کوتاهی پس از فیلم «ابرنواختر» با نقش آفرینی استنلی توچی و کالین فرث اکران شد؛ فیلمی که در آن نویسنده‌ای با زوال عقل زودهنگام روبرو می‌شود، و هنگامی که به آینده‌اش نگاه می‌کند، تنها چیزی که می‌بیند منظره‌ای متروک، و از دست دادن هر چیزی است که او را به چنین انسانی تبدیل کرده است.

همانطور که عنوان فیلم نشان می‌دهد، پدر درباره‌ی مردی مسن به نام آنتونی (با بازی آنتونی هاپکینز) است که دقیقاً به همان آینده‌ای زندگی می‌بخشد، که ابرنواختر در ذهن داشته است. این فیلم درباره‌ی مردی است که شرایط او را آسیب‌پذیر کرده است؛ آسیب‌پذیر نسبت به سردرگمی خود، عدم استقلال فزاینده‌اش، و در نهایت آسیب‌پذیر نسبت به خود زمان. آنچه این فیلم را به اثری درخشان تبدیل می‌کند نه تنها داستان درخشان آن بلکه نحوه روایت بسیار جذاب و استفاده از ترفندهای هوشمندانه برای نشان دادن جهان ذهنی آنتونی و تغییرات آن است به طوری که بیننده بتواند دلیل رفتار بیماران مبتلا به آلزایمر و دمانس را درک کند و اینکه چطور ذهن این بیماران می‌تواند آنها را گیج و سردرگم کند و باعث شود دست به رفتارهایی بزنند که در نظر اطرافیان توجیهی ندارد.

با آغاز فیلم، شروع مشکلات آنتونی را نیز شاهدیم. دختر او، «آن» (با بازی اولیویا کولمن) متوجه شده است که پدرش پرستار دیگری را از خود دور کرده است. پرستار او را ترک کرده. آن می‌گوید که آنتونی ظاهراً او را یک «عوضی کوچک» خطاب، و تهدید فیزیکی کرده است. قبل از این، سه پرستار دیگر هم وی را ترک کرده بودند. این موضوعی با فوریتی فزاینده است. زیرا «آن» کار و زندگی خودش را دارد. او پدرش را به آپارتمانش منتقل کرده است تا او را زیر نظر داشته باشد (با توجه به سرعتی که او در جواب کردن پرستارانش دارد…)، اما این وضعیت دیگر منطقی نیست. با این حال، او احساس می‌کند که نمی‌تواند پدرش را رها کند.

البته که با این تصمیم تضادها پشت هم می‌آیند. «پدر» به همان اندازه که به زندگی به عنوان شخص مبتلا به زوال عقل می‌پردازد، به همان اندازه هم به مراقبت از چنین شخصی اهمیت داده و آرام آرام فرسوده شدن حواس افراد مبتلا به آلزایمر و دمانس در طول زمان طی این فرآیند را می‌بیند. این فیلم در مورد احساسی است که دیدن یک شکاف درونی و بیرونی غیرقابل توضیح در تار و پود واقعیت یک مرد، به شخص القا می‌کند. تعصب زلر به درام، همچون گامی پرماجرا و حتی انسانی، به ما کمک می‌کند که همه‌ی این ماجرا‌ها را از دیدگاه آنتونی تجربه کنیم. باید گفت که «زمان در این فیلم همچون یک غشا است.» و درامی که در این غشا پخش می‌شود، مملو از لغزش‌های حافظه، سردرگمی درباره‌ی هویت، و درهم آمیختگی بی‌جهت مکان و رویدادها است. آنتونی مردی است که برای معنا بخشیدن به زندگی خود، به ثبات نیاز دارد.

«انکار» نیز عنصری ضروری است. آنتونی بیش از یک بار می‌گوید: «من به کسی نیاز ندارم.» او همچنین به همه آن‌ها می‌گوید که گورشان را گم کنند. او شخصیتی است که نوسان دارد و تغییر می‌کند؛ شخصیتی که به نظر می‌رسد در وهله‌ی اول بازیگوش و حیله‌گر است. این حالات اکنون بیشتر به سمت پستی و حتی شرارت متمایل هستند. پرستاری جدید به نام لورا (با نقش آفرینی ایموجن پوتس) از راه می‌رسد و آنتونی قیل و قال به راه می‌اندازد، و در طی این پروسه به یک کارخانه‌ی واقعی از جذابیت تبدیل می‌شود؛ ابتدا او را به سمت خود می‌کشاند، و سپس حقش را کف دستش می‌گذارد؛ زیرا ممکن است کسی برای پنهان کردن هویت واقعی زن به عنوان یک پرستار، تلاش‌هایی کرده باشد.

آپارتمان او (شاهکاری زیبا از طراحی، که به لطف پیتر فرانسیس و نورپردازی تئاترگونه‌اش، احساس راحتی بصری در یک لحظه و انزوا در لحظه‌ی بعد تقویت می‌شود) یک پناهگاه است؛ اشیاء خاص و خاطرات خاص هم همینطور. یک دختر دیگر، یک ساعت. اما تأکید فیلم بر لغزش‌های حافظه، آشفتگی‌های زمانی، و آمیختگی‌های هویتی او است. زندگی او پر از درهم آمیختگی سرگردان مکانی و رویدادها است. برخی از این موارد تنها به ذهن او مربوط نمی‌شود: مسلماً تغییراتی در زندگی او رخ می‌دهد. اما تلاش محوری فیلم، گاهی به طور موثر و گاهی اوقات به صورت برنامه‌ریزی شده، برای به لفظ در آوردن این سردرگمی است.

به نظر می‌رسد بازیگران (روفوس سوئل، مارک گیتیس و اولیویا ویلیامز) نقش خود را تغییر می‌دهند. آیا این هم سردرگمی آنتونی است؟ به نظر می‌رسد اتاق‌هایی که به یک شکل در یک صحنه ارائه شده‌اند، در صحنه‌ی بعدی تغییر می‌کنند. در این چارچوب پیچیده، گردبادی از احساسات توسط کولمن مهار شده‌اند؛ کسی که درد و رنجش با وجود اجرای بی صدایش، بلند است، و هاپکینز، که آنتونی پیر و تیز هوش او بیش از حد انسانی است. چیزی که در پایان فیلم مشخص است این است که تماشای این نمایش روی صحنه مطمئناً باید بسیار جالب بوده باشد، صحنه‌ای که در آن آشفتگی ذهن آنتونی بیش از پیش نا آرام کننده تر و بی ثبات کننده تر بوده است. در مورد فیلم باید گفت که در بی ریایی‌اش جای تردیدی نیست.

پایان فیلم، بسته به دیدگاه و درک بیننده، ممکن است خیلی پیش‌بینی‌پذیر یا به شیوه‌ای مبهم و استعاره‌ای به نظر بیاید. اما قطعا بیننده احساسات عمیق تلخ و به یادماندنی را تجربه خواهد کرد، احساساتی که از تجربه بسیار نزدیک به واقعیت روند زوال یک ذهن انسانی ناشی می‌شود.