قهرمان اصغر فرهادی بیش و پیش از هرکس برای خودِ فرهادی دشواری به همراه داشته: فرهادی متهم به کپی‌برداری از مستند «دو سر برد دو سر باخت» آزاده مسیح‌زاده است و حالا وارد هزارتوی حقوقی‌ای شده که آن سرش ناپیداست. جدای از این اتهام، واکنش‌های منتقدان به فیلم آشکارا هم دوگانه بوده: برخی آن را اثری موفق، با فیلم‌نامه‌ای قوی و بازی‌ها و کارگردانی عالی و از هر جهت شایسته‌ی جوایزی که برده می‌دانند و برخی دیگر ــ که اغلب‌شان منتقدین ایرانی فیلم‌اند ــ آن را اثری ناموفق می‌دانند که از ضعف فیلم‌نامه ــ مثلاً عدم وجود روابط علّی قوی بین رخدادها و در نتیجه تعلیق‌های بیهوده ــ شروع می‌شود و به بازی‌های ضعیف، کارگردانی آشفته و سردرگم، انتخاب نابه‌جای موسیقی و از این دست ختم می‌شود[1].

حدس می‌زنم بخشی از این نقدها به فیلم وارد باشد، هرچند همچنان فکر نمی‌کنم اگر مسئله‌ی کپی‌برداری در میان نبود، فیلم‌نامه را می‌شد ضعیف دانست؛ اما هستند بازی‌هایی که چندان خوب از آب در نیامده‌اند و این را به سادگی با مقایسه این اثر با دیگر آثار فرهادی هم می‌توان دریافت.

اما فارغ از این‌ها، وجه دیگری در قهرمان بود که توجه مرا جلب کرد و فکر می‌کنم لااقل جالب باشد از این منظر به آن نگاه کنیم. اگر خلاصه بخواهم بگویم چهار شخصیت زن فیلم درمجموع تصویری منفی، پلید، اغواگر و اغفال‌گر و نیمه‌هیولاوار از زن نشان می‌دهند. این هیچ به آن معنی نیست که فرهادی به عنوان یک فردِ اخلاقی (moral agent زن‌ستیز است –نقد اخلاقیِ شخصیتِ هنرمند یکی از سهل‌ترین و البته واهی‌ترین شیوه‌های نقد در هنر باشد – بلکه اثری که دربرابر ماست، متنی که پیش رو‌ی‌مان است برخاسته از جهانی مردانه است و جهانی از این جنس یعنی زن‌ستیزانه را نه تنها باورپذیر بلکه توجیه‌پذیرمی‌بیند.

چهار شخصیت زن فیلم از این قرارند: همسرِ آقای سلطانی – قهرمان فیلم – که حضوری است غایب؛ خواهر آقای سلطانی؛ محبوب آقای سلطانی؛ دخترِ طلبکارِ آقای سلطانی؛ شخصیت پنجم زن صاحبِ ادعایی سکه‌هاست که به او هم خواهیم پرداخت. همسر آقای سلطانی از داستان غایب است اما حضور او به‌واسطه‌ی فرزندش آشکار می‌شود. در ابتدای داستان از مکالمه‌ی آقای سلطانی و خواهرش درمیابیم که همسر قبلی او می‌خواهد دوباره ازدواج کند و به همین دلیل است که پسرِ او چندان حال خوشی ندارد.

در پایان داستان، جایی که به نظرم روایت بناست قهرمانیِ درونی و سوبژکتیو آقای سلطانی را به‌نحوی از انحا نشان دهد، در پاسخ به سوال پسرش که آیا او هم می‌خواهد دوباره ازدواج کند، پدر می‌گوید که اگر پسر نخواهد ازدواج نخواهد کرد. فارغ از این‌که پاسخ او پسر را قانع کرده یا نه، روایت به‌نظرم به شکل ضمنی هم شده پدر خوب و فداکار را دربرابر مادر خودخواه و غایب قرار می‌دهد. مادر نه تنها غایب است و نیست تا امور روزمره‌ی فرزندش را رتق و فتق کند، بلکه قرار است به زودی فرزند را رها کند – فرزندی که معلولیت هم دارد! – اما پدر چنین نخواهد کرد، او قهرمان جهان فرزندش خواهد شد. همسر قبلی شرِ غایب و نامرئی است – بدهی آقای سلطانی به برادر اوست و ظاهراً هرچه آقای سلطانی می‌کشد ریشه در همین پیوند قبلی دارد – شاید طالع نحسی که همچنان در زندگی آقای سلطانی منشا بدبیاری‌های اوست.

خواهر آقای سلطانی (ملیحه) درمقابل شخصیت مادرِ غایب زنی است همواره حاضر، حامی و همراه. او امور زندگی برادرش را رتق و فتق می‌کند، لباس‌هایش را می‌شوید، با او همراهی می‌کند بی آن‌که هیچ یک از کنش‌های او را به پرسش بکشد – تنها یکبار سربه‌زیر و دلسوزانه به او هشدار می‌دهد. خواهر نقش مادر را هم برای برادرزاده ایفا می‌کند. اما خواهر فراتر از این هم می‌رود، اوست که بی چون‌وچرا کیف سکه‌ها را تحویل صاحب ادعایی آن‌ها می‌دهد – و باز هم از سر دلسوزی و همدردی با زن دیگر لابد – هیچ سوالی از او نمی‌کند و نشانی هم از او نمی‌گیرد؛ و این هم یکی دیگر از علل در پیش آمدن زنجیره‌های بدبیاری آقای سلطانی می‌شود. درواقع خواهر با تلاش‌اش برای نمایندگی خوبی یا نیکی مطلق عملاً موجبات شر را برای برادرش فراهم می‌کند هرچند تا پایان روایت همدلانه و همراه او می‌ایستد.

زن سوم محبوب آقای سلطانی (فرخنده) است. او پس از دختر طلبکارِ آقای سلطانی در مقام دومین صورت آشکارِ شر است: اوست که کیف را پیدا کرده و آقای سلطانی را – روایت علناً نمی‌گوید اما تلویحاً درمیابیم – فریفته تا سکه‌ها را بفروشند؛ او آقای سلطانی را آزاد و برای خودش می‌خواهد، به هر بهایی، حتی فروختن مال دیگری، دروغ‌گفتن و «از دست دادن آبرو[2]». او نه تنها مرد را تشویق کرده که دروغ بگوید – به خودش و سپس به دیگران – و سکه‌ها را بفروشد و عملی غیراخلاقی انجام بدهد؛ بلکه پس از چرخش داستان و آغازِ پایانِ قهرمانی مرد، باز با فریب و دروغ او را همراهی می‌کند تا جای زن صاحب کیف خودش را جا بزند. در نمایشنامه‌ی طوفان شکسپیر،فردیناند در پاسخ به هشدار پدر همسر آینده‌اش پروسپرو برای حفظ پاکدامنی دخترش، قول می‌دهد تا اسیر «فرشته‌ی شیطان‌صفت» (worser genius) درونش نشود[3].

بیراه نیست اگر محبوب آقای سلطانی را در جایگاه این فرشته‌ی شیطان‌صفت ببینیم. او همواره به‌ظاهر خیرخواه آقای سلطانی است اما در پس این خیرخواهی شیوه‌ها و کنش‌های غیراخلاقی را نه تنها توجیه که توصیه می‌کند، منشی که ریشه در خودخواهی او یا شاید منفعت‌طلبی‌اش دارد. از این قرار اوست که شاید پیش از دیگر عوامل – زندان‌بانان، جامعه، شبکه‌های مجازی و واقعی ارتباطات – و حتی پیش از این‌که آقای سلطانی قهرمان شود موجبات به قهقرا رفتن او را فراهم کرده است.

اما زن چهارم (نازنین)، دخترِ طلبکار آقای سلطانی کم اما موثر حضور دارد. هرچند روایت تلاش دارد با مبهم گذاشتن نقش او در ارسال فیلم‌ها و پیامک تعلیقی ایجاد کند و امکان داوری را از بیننده بگیرد، باز هم کفه‌ی ترازو در نتیجه مواجهه‌ی او با آقای سلطانی و فرخنده و دیگر نشانه‌ها – برخی علنی – حاکی از آن است که او دست و نقشی مستقیم در نگون‌بختی آقای سلطانی داشته و دارد. او علناً و عملاً آقای سلطانی را مسئول از دست رفتن جهیزیه‌اش می‌داند – که چنین هم هست – و اما آنجایی مبدل به هیولا و شخصیتی پلید می‌شود که براساس روایت داستان می‌خواهد از آقای سلطانی انتقام بگیرد. درواقع او به جای آن‌که راه عقل را برگزیند و به قهرمان نگون‌بخت فرصتی دوباره بدهد – آقای سلطانی می‌گوید اگر زندان بیرون بیاید کار می‌کند تا قرضش را بدهد – می‌خواهد او را در بند کند و زمانی هم که دیگر عوامل به هر ترتیب دست به دست هم می‌دهد تا آقای سلطانی شانس آزادی و کارکردن پیدا کند، ظاهراً همین هیولای کوچک و لاغراندام است که مانع از تحقق آن می‌شود. او دیگر شر مجسم است، علنی و بی‌پرده و آشکارا جادوگری است با موهای بافته‌ی بلند و ظاهر ساکت و پیکری نحیف که خون‌خواهانه به دنبال انتقام از آقای سلطانی است.

سر آخر زن پنجم که همان صاحب ادعایی کیف و سکه‌هاست شاید دربرابر این چهار زن دیگر لااقل این اقبال را داشته که در تعلیق داوری اخلاقی از تعین‌یافتن در دسته‌ی شر رها باشد.

فکر می‌کنم پس پشت این نگاه روایت به چهار زن اصلی‌اش عامل دیگری هم هست که منفی‌بودن نقش زنان را پررنگ می‌کند: زنان روایت از قبل – هریک به نحوی از انحا – تکلیف‌شان را با امر اخلاقی مشخص کرده‌اند. آن‌ها حکم اخلاقی‌شان را درباره‌ی آقای سلطانی به‌شکلی صادر کرده‌اند: یا او را خوب می‌دانند یا بد و بر همین اساس نسبت‌هایشان را در سرتاسر داستان با او تعریف می‌کنند. در مقابل شخصیت‌های مرد همواره تاحدی در فضای تعلیق داوری اخلاقی به سر می‌برند، حتی طلبکار هم لحظاتی از تردید دارد. خود آقای سلطانی البته شاید از این امر استثنا باشد.

اگر به یاد بیاوریم که یکی از ویژگی‌های بارز سینمای فرهادی در بسیار از آثارش پرهیز از داوری اخلاقی است، آنگاه چندان دشوار نخواهد بود اگر نتیجه بگیریم که نزد روایت‌های فرهادی پرهیز از داوری اخلاقی دیگری ارزش بیشتری دارد تا صدور احکام اخلاقی درباره‌ی دیگری و تعین‌بخشیدن به جایگاه اخلاقی او – از این جهت شاید فرهادی منظری کانتی نسبت به داوری اخلاقی داشته باشد: ارزش‌مند شمردن پرهیز از داوری اخلاقیِ دیگری و همزمان مسئولیت اخلاقی دربرابر خویش – و از این قرار آن شخصیت‌هایی که دست به داوری اخلاقی می‌زنند لااقل ارزشی کمتر دارند از آن‌ها که چنین نمی‌کنند. پس شاید روایت قهرمان از این جهت نیز روایتی است متعلق به جهانِ مردانه. چهار شخصیت اصلی قهرمان از این قرار زنانی‌اند که از خلال روایتی مردانه از تجربه‌ی جهان نگریسته و به تصویر کشیده می‌شوند. آن‌ها صورت‌های تعدیل‌شده‌ی ایده‌ی باستانی زنِ اغواگر، جادوگر، منبع و منشاء شر، هیولاهای مهربانی در لباس فرشته‌اند که البته اغلب گویی ناخواسته و ناخودآگاه شخصیت مرد را به سوی قهقرا می‌رانند.

به آغاز متن بازگردیم و گرفتاری حقوقی فرهادی. هنوز نمی‌دانیم حقیقت چیست و از چه قرار بوده، اما می‌‌بینیم که فرهادی در موقعیتی قیاس‌پذیر با آقای سلطانی قرار گرفته، آبروی او در خطر از دست رفتن است. فکر می‌کنم حقیقت هرچه باشد یک چیز شاید واضح است: فرهادی درمقام مرد و در جایگاه قدرت نسبت‌های قدرت را یا نادیده گرفته و یا از آن‌ها بهره برده؛ آن هم دربرابر زنی که در جایگاه قدرت مشابه او نبوده است. بیانیه‌ی تیم سازندگان فیلم که طبیعتاً در محکوم‌کردن داعیه‌ی مسیح‌زاده است نیز کمترین تلاشی نمی‌کند تا روابط قدرت را لااقل بازبشناسد و سعی کند دینامیکی را که منجر به کشمکش فعلی شده درک کند. این مواجهه اگر هیچ چیز دیگری نباشد، دست‌کم چشم بستن به روی زنان و جایگاهشان در روابط قدرت مردانه است چه در جهان روایی فیلم و چه در جهان بیرون. از دست رفتن آبروی قهرمان و راوی‌اش شاید اساساً ریشه در منظری مردانه به جهان دارد که مردان نیز قربانیان آن‌اند، حتا درمقام قهرمان. فرهادی در جهان بیرونی این روزها موقعیتی مشابه قهرمان‌اش دارد.

یادداشت‌ها:

[1] برای نمونه نگاه کنید به اینجا

[2]  لازم است یادآوری کنم که در عنوان این یادداشت، آبروی از دست رفته‌ی آقای سلطانی را از خود جعل نکرده‌ام بلکه این عنوانِ فیلم در کشورهای آلمانی‌زبان است و به نظرم اشاره دارد به اثر هاینریش بول، آبروی از دست رفته‌ی کاترینا بلوم.

[3]  نگاه کنید به:

Kant’s Concept of Genius: Its Origin and Function in the Third Critique, P. Bruno, Continuum University Press, 2010

در همین زمینه: