آماندا سیونسون، زنی ایرانی‌ست که پیش‌تر نامش معصومه احمدی بوده. در آغاز جوانی به سوئد مهاجرت کرده و حالا پس از حدود ۲۰ سال توانسته کاری بیابد که رسمی و قانونی‌‌ست: مراقبت از سالمندان.

سیو، اولف، برتیل، کاتیا، توبیاس، شهین، استا و… کاراکترهایی‌هستند که در برابر او بخش اصلی داستان را پیش‌می‌برند.

آماندا ناچار است هر روز به سالمندانی که در جدول کاری‌اش گنجانده شده‌اند سر بزند، پوشکشان را عوض کند، داروهایشان را بهشان بدهد، آن‌ها را تر و خشک کند و غذایشان را آماده کند:

«من فقط یک سال است که قراردادم از ساعتی به سالانه تغییر پیدا کرده است. البته قول داده‌اند که استخدام دائم بشوم، برای همین حفظ این کار برایم حیاتی است. پیش از این، کارهای جورواجوری داشته‌ام؛ پیشخدمتی در رستوران و کافی‌شاپ، کار در آشپزخانه‌ی مدرسه، پستخانه، مدتی هم توی مهدکودک و کار با معلول‌ها و کودکان استثنایی را در پرونده‌ام دارم اما در هیچ‌کدام کارم به استخدام رسمی نرسید.» ص ۱۱

او از پدر و مادر دلِ خوشی ندارد. در جریان عشق‌بازی با استادش، باردار می‌شود و مورد ملامت خانواده قرار می‌گیرد. تصمیم می‌گیرد بچه‌اش را به دنیا بیاورد، اما بچه‌اش می‌میرد وبه قول مادرش «گورزا» می‌شود. او حالا زنی تنهاست که در کشوری غریب زندگی می‌کند و در پی عشق است؛ چیزی که هرگز تجربه نکرده‌ است.

آماندا به امین که نوجوانی مهاجر است در خانه‌ی خودش جا داده. چون امین به او احساس مادر بودن می‌دهد. اما چند روزی‌ست امین بی‌خبر رفته و به پیامک‌ها و زنگ زدن‌های او پاسخی نمی‌دهد. آماندا مطمئن است که امین در مخمصه افتاده، وگرنه می‌بایست تا الان به پیامک‌هایش جواب می‌داد.

یک روز با هفت هزارسالگان – رعنا سلیمانی

از طرفی آنا، رییس سخت‌گیر شرکت او را زیر فشار گذاشته که حق ندارد در ساعات کاری از تلفن همراه شخصی‌اش استفاده کند. دلش می‌جوشد اما ناچار است به سالمندانی برسد که از ساعت ۷: ۴۰ صبح در برنامه‌ی کاری او هستند.

اولی سیو است؛ زنی که گربه‌اش را گم کرده و حالا کاملا تنهاست. از تمام سفرهایش رهاوردی به خانه آورده و بسیار وسواس دارد به خاطراتش خدشه‌یی وارد نشود.

دومی اولف است، مردی‌ که با زنش آن ماری زندگی می‌کند؛ زنی بسیار بداخلاق.

فضای داستان سلیمانی با آن‌که شبیه تئاتر بی‌چیز بکت، عناصر معدودی دارد، می‌تواند بخشی از اتمسفر تنهایی سالمندان امروزی و دنیای پر از استرس مهاجران را بازنمایی کند. مردی به نام اوه، مادربزرگ سلام می‌رساند و می‌گوید متاسف است و بریت ماری این‌جا بود فریدریک بکمن، فضایی شبیه همین داستان دارند. روابط یخ آدم‌ها، بی‌تفاوتی، نادیده گرفتن برخی روابط انسانی از جمله نشانه‌هایی‌ست که می‌توان در کار هر دو نویسنده آن‌ها را دید و باید گفت تاثیر بکمن را می‌توان در این رمان احساس کرد.

سومی برتیل است که عاشق پرستارش فریدا شده. فریدا از این ماجرا سوءاستفاده و با کمک دوست‌ پسرش حساب برتیل را خالی کرده ‌است اما این پیرمرد فرتوت همچنان چشم‌به راه اوست.

کاتیا چهارمی‌ست: زنی چاق که با سگش زندگی می‌کند. آماندا می‌باید او را حمام کند.

پنجمی توبیاس است؛ استاد فلسفه که تنها به سکس و الکل اهمیت می‌دهد و قصد دارد از آماندا کام بگیرد.

ششمی شهین است؛ زنی ایرانی با شوهری که بازمانده‌‌ی ارتش شاهنشاهی‌ست و بسیار پرمدعا و پرتوقع و متعصب است.

هفتمی استا، زنی‌ست درگیر پارانوئید. او فکر می‌کند همسایه‌هایش برای او توطئه چینی کرده‌اند.

این هفت کاراکتر که به تعبیر سلیمانی هفت‌هزارسالگانی‌اند که ما با آنان سربه سریم، نمایندگان جامعه‌یی تنها و پیرند که در احتضار مردن به سرمی‌برند. آنان آدم‌هایی هستند با خواسته‌های طبیعی و عادی اما ناتوان از به دست آوردن آن‌ها. هیچ‌یک از آن‌ها اختیار ادرار و مدفوعشان را ندارند اما از جامعه طلب یک ‌عمر رفته را دارند.

آماندا یک ایرانی ناامید از عشق است که در موقعیتی کنایه‌آمیز ناچار است با سالخوردگانی دم‌خور شود که پر از درد وخواسته‌اند:

«یه کم از دردهام رو می‌تونی با خودت ببری و بعد پسشون بیاری. البته مهم نیست که در امانت‌داری خوب باشی یا نه. می‌تونی بری پرتشون کنی تو سطل زباله.» ص۲۷

این موقعیت ابزورد که تا اندازه‌ی زیادی تحت تاثیر ادبیات سوئد است، شکل دراماتیکی از موقعیت ترسناک انسان امروزی‌ست. فضای داستان سلیمانی با آن‌که شبیه تئاتر بی‌چیز بکت، عناصر معدودی دارد، می‌تواند بخشی از اتمسفر تنهایی سالمندان امروزی و دنیای پر از استرس مهاجران را بازنمایی کند. مردی به نام اوه، مادربزرگ سلام می‌رساند و می‌گوید متاسف است و بریت ماری این‌جا بود فریدریک بکمن، فضایی شبیه همین داستان دارند. روابط یخ آدم‌ها، بی‌تفاوتی، نادیده گرفتن برخی روابط انسانی از جمله نشانه‌هایی‌ست که می‌توان در کار هر دو نویسنده آن‌ها را دید و باید گفت تاثیر بکمن را می‌توان در این رمان احساس کرد.

آماندا یاد گرفته که بی‌تفاوت باشد وگرنه گلوله‌های حرف، تنش را سوراخ سوراخ می‌کند:

«استارت می‌زنم و به گوش‌هام اشاره می‌کنم. یه گوشت در باشه، یه گوشت دروازه! این یه تکنیکه.»

ماتیو دستی به موهای فرفری‌اش می‌کشد و با تعجب بهم نگاه می‌کند. «یعنی چی؟»

دنده‌عقب می‌روم و می‌گویم: «یعنی به این ‌چیزها اهمیت نده، همین! من دارم از سردرد می‌میرم. قهوه می‌خوام! بیا بریم پمپ‌بنزین. قهوه و کیک رو مهمون من باش!»

می‌گوید: «باشه، ولی نمی‌شه هر چی دلشون خواست بگن. حرف مثل گلوله‌ست!»

می‌گویم: «بی‌خیال، ضدگلوله می‌شی.»

اگرچه رمان با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم، در برخی عناصر از جمله فضاسازی دچار ضعف است، اما چهره‌ی یک زن محکم و استوار را به خوبی نشان می‌دهد. زنی که می‌تواند برای خودش تصمیم بگیرد در برابر ناراستی‌ها نرمش به خرج دهد، با سختی‌ها سازگار شود و سرانجام زندگی کند.نثر رعنا سلیمانی در این داستان روان وسلیس و روایتش ساده و با مخاطب رو راست است.رمان با هفت‌هزار سالگان… حادثه و تعلیق تعیین کننده‌یی ندارد اما دارای کششی‌ست که مخاطب را تا آخر با خود همراه می‌کند. این کشش، برآمده از شخصیت‌پردازی نویسنده در این رمان است.

آماندا پیش از آن‌که آماندا باشد، معصومه بوده، دختری که از دید مادرش، نه‌ تنها معصوم نبود که مرتکب گناهی کبیره شده و خانواده را بدنام کرده بود. برای همین او را به یک عکس دادند:

«من بیست سالم شده بود و خیلی نمی‌دانستم شوهر یعنی چه! ولی به خواست مادرم رفتم خانه‌ی شوهر. و تنها فکری که در سر داشتم راهی بود برای فرار از آن خانه. این بود که با همان عکس سر سفره‌ی عقد نشستم. چمدانم را بستم. چه بهتر برای من که شوهر می‌شد برگه‌ی عبور برای رسیدن به سرزمین دیگری؛ سرزمینی که زن‌بودن در آن‌جا بهای کمتری داشت.» ص۵۶-۵۷

این روایت دردناک که خیلی از زنان جامعه‌ی ایران را در خود فرو برده، گویای این واقعیت است که زنان در جهان سوم برای زندگی کردن، می‌باید بها بپردازند. مثلا در ایران امروز، زیر سایه‌ی برتری مرد باشند، ناچار به حجاب اجباری باشند، حق‌انتخاب‌های محدود داشته باشند، در دادگاه‌ها حقشان خورده یا نادیده گرفته شود و…

حالا معصومه با پشت سر گذاشتن دو سال تجربه‌ی ناموفق در زندگی مشترک با مردی میان‌سال از پیله‌ی زن جهان سومی بودن بیرون آمده. حقش را خواسته و به‌دست آورده و اکنون زنی‌ست که شایستگی عشق وعشق‌ورزی را دارد.

«شاید سال‌ها طول کشید که به داشتن این اسم عادت کردم. ولی چرا بی‌هیچ فکری این اسم را برای خودم انتخاب کرده بودم؟ اگر آماندا یعنی زنی که سزاوار عشق است، پس ناخودآگاه به‌دنبال عشق می‌گشتم و باید خودم را سزاوارعشق می‌دانستم. چرا که نه؟ ولی کو آن عشق؟ واقعا چرا آدم‌ها اسم‌هایی دارند که با شخصیت و سرنوشتشان هم‌سو نیست؟» ص۶۲

این جست‌وجو در کتاب قبلی رعنا سلیمانی نیز وجود دارد در رمان زنده‌باد زندگی. زنی که به خاطر خیانت در زندان به سرمی‌برد، از عشق ازدست‌رفته‌اش حرف می‌زند و گفته‌های او را به یادمی‌آورد. انگار زن در رمان‌های سلیمانی موجودی محروم از خواسته‌یی طبیعی‌ست. جامعه دست‌های این موجود را برای رسیدن به حقش کوتاه کرده است. حالا حق دارد خودش را در خواسته‌های تن غرق کند بی‌آن‌که بترسد از تعزیر و زندان و سنگسار. می‌گوید:

«می‌دونی فرانسوی‌های کانادا یه اصطلاحی در مورد لحظه‌ی ارگاسم دارن که اون رو مرگ کوچک می‌نامن؟ تعبیر کاملش اینه که یه لحظه‌ی ملکوتی به انسان دست می‌ده!» ص۱۸۷

«آفتاب از لای پرده‌ی کرکره‌ای روی صورت تیم می‌افتد. لب‌هایش را می‌بوسم و او من را در آغوش می‌گیرد. با خودم فکر می‌کنم، مرگ کوچک، مرگ کوچک و چه شیرین است مرگ.»ص۱۹۰

اگرچه رمان با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم، در برخی عناصر از جمله فضاسازی دچار ضعف است، اما چهره‌ی یک زن محکم و استوار را به خوبی نشان می‌دهد. زنی که می‌تواند برای خودش تصمیم بگیرد در برابر ناراستی‌ها نرمش به خرج دهد، با سختی‌ها سازگار شود و سرانجام زندگی کند.

نثر رعنا سلیمانی در این داستان روان وسلیس و روایتش ساده و با مخاطب رو راست است.

رمان با هفت‌هزار سالگان… حادثه و تعلیق تعیین کننده‌یی ندارد اما دارای کششی‌ست که مخاطب را تا آخر با خود همراه می‌کند. این کشش، برآمده از شخصیت‌پردازی نویسنده در این رمان است.

حتا «تیم» که حضور کم‌رنگی در این رمان دارد، به عنوان یک کاراکتر مستقل کارآ و تعیین‌کننده است. او نقش مردی را برعهده دارد که می‌تواند به زودی جای خالی عشق را در زندگی آماندا پر کند. هم‌چنان که وقتی می‌آید، امین از زندگی او می‌رود وحضورش کم‌و کم‌رنگ‌تر می‌شود.

با هفت‌هزارسالگان سربه سریم، هم‌چنان که گفته‌شد، یک ابزورد دوار است که سرخوشی اکنونانه و دم غنیمت‌شمردنی را که خیام پیشنهاد می‌دهد، جدی می‌گیرد و لابه‌لای فلسفه‌ی مدرن، آموزه‌های مردی را بازگو می‌کند که گفته:‌ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم/این یک‌دم عمر را غنیمت شمریم/ فردا که از این دیر کهن درگذریم/با هفت ‌هزار سالگان ‌سر به‌ سریم.