احمد خلفانی نویسنده‌ی «گربه‌های پرنده»، تلاش دارد اعضای جامعه‌یی کوچک را که در یک ساختمان زندگی می‌کنند، به عنوان نمادی ارزش‌مند از یک جامعه‌ی بزرگ‌تر به تصویر بکشد؛ جامعه‌یی که هر آن به سبب دوری واحدهای تشکیل‌دهنده‌اش در حال فروپاشی‌ست.

و تمام جهان را یک زبان و یک لغت بود و واقع شد که چون از مشرق کوچ می‌کردند، همواری‌یی در زمین شنعار یافتند و در آنجا سُکنا گرفتند و به یکدیگر گفتند: «بیایید شهری برای خود بنا نهیم و برجی را که سرش به آسمان برسد، تا نامی برای خویشتن پیدا کنیم مبادا بر روی تمام زمین پراکنده شویم.» و یَهُوَه نزول کرد تا شهر و برجی را که بنی‌آدم بنا می‌کردند بنگرد. و یَهُوَه گفت: «اکنون قوم یگانه و جمیع ایشان را یک زبان است. چنان‌که این کار را آغازیده‌اند از این پس هیچ کاری که قصد آن بکنند بر ایشان دشوار نخواهد بود. اکنون نازل شویم و زبان آنان را در آن‌جا مشوش سازیم تا سخن یکدیگر را نفهمند.

پس یَهُوَه ایشان را از آن‌جا بر روی تمام زمین پراکنده ساخت و از بنای شهر باز ماندند. از آن سبب آن‌جا را بابِل نامیدند زیرا که در آن‌جا یَهُوَه زبانِ تمامی اهل جهان را مشوش ساخت. و آنان را بر روی تمام زمین پراکند.

سِفرِ پیدایش، برج بابل

برای راوی داستان گربه‌های پرنده، ساختمانی که به تازگی به آن اثاث‌کشی کرده، برج بابلی‌ست کوچک در میان شهری بزرگ در کرانه‌ی راین. او از همان صفحات آغازین، مخاطب را با واقعیتی از جنس اسطوره روبه‌رو می‌کند. آدم‌هایی جدا افتاده از اصل خود و پراکنده در زمین که تلاش دارند تا یک‌دل و یک‌زبان در کنار هم زندگی کنند و بر اساس انگیزه‌یی باستانی به نام و نشانی شایسته‌ی خود دست یابند. در میان این داستان واقع‌گرا آدم‌هایی زندگی می‌کنند که صرف‌نظر از جنس و سن و مشغله‌یی که دارند، به دنبال ارتباطی هستند تا آن‌ها را به هم پیوند دهد اما همواره این کوشش‌ها به بن‌بست می‌رسد برای آن‌که خداوند از غیرتی دیرینه در برابر مخلوق‌های خود برخوردار است.

غیرت خداوند بود که نگذاشت مردمان یکی شوند. پس هر قوم را زبانی بخشید متفاوت با آن دیگری. این روایت تورات از برج بابِل، روایتی شگفتی‌آور است و در عین شگفتی دراماتیک. خیره شدن در تابلوی مشهور پیتر بروگل نقاش هلندی دوران رنسانس با تمام جزییات و ظرافتی که دارد، آدم‌های مستاصل و به زانو درافتاده‌یی را به ما یادآوری می‌کند که خودمان‌ایم؛ وحشت‌زده، بلاتکلیف و دور از هم.

https://www.instagram.com/p/CuxEx28NtrJ/

گربه‌یی به‌نام لیلا

در آن ساختمان ماریا هابل زن میان‌سالی زندگی می‌کند که چند سال پیش گربه‌ی سفید دوست‌داشتنی‌اش را گم کرده و هنوز به دنبال یافتن اوست. از این رو پوسترهای گربه‌ی گم‌شده در تمام طبقات ساختمان به دیوار چسبیده و چند پوستر هم بر دیوار کوچه و خیابان خودنمایی می‌کند. گم‌شده‌ی خانم هابل دست از سر اهالی آن خانه برنمی‌دارد و اکنون گم‌شده‌ی تمام ساکنان به شمار می‌آید و شاید بهانه‌یی برای ایجاد رابطه میان آنان.

یوزف بادن مرد سال‌مندی‌ست که در طبقه‌ی اول ساختمان زندگی می‌کند بالاسر خانم هابل. پیداست داستانی ناگفته میان او و خانم هابل وجود دارد که در صورت ظاهر آن‌ها را چون دشمنان خونی یکدیگر به تصویر می‌کشد که هر روز با هم در جنگ وجدال‌اند و این جنگ و جدال ظاهرا برای آقای بادن بیش‌تر از جنگ جهانی دوم که خود تجربه‌اش کرده، خسارت به بار آورده‌ است. در طبقه‌ی دوم مردی مجارستانی زندگی می‌کند به‌نام آقای بوروش که عشق و علاقه‌یی وصف‌ناپذیر به زبان اسپرانتو دارد. راوی، ساکن طبقه‌ی سوم است و در طبقه‌ی زیر شیروانی زنی آلبانیایی به‌نام لانا میم زندگی می‌کند. زنی که در سراسر داستان تنها صدای آوازخوانی‌اش را می‌شنویم آن‌هم با واسطه‌یی به‌نام راوی.

یک تکه زمین خاص

داستان روایتی خطی دارد که به ندرت شکل ارائه‌اش تغییر می‌کند. اصولا احمد خلفانی نویسنده‌یی وفادار به رئالیسم و روایت خطی‌ست. در نگاه اول به نظر می‌رسد شخصیت اصلی همان راوی باید باشد: مردی حدودا ۵۵ ساله که از زن و دوستانش جداشده و با تنها دخترش که در گوشه‌یی دیگر از دنیا زندگی می‌کند، هیچ رابطه‌یی ندارد مگر چند ایمیل کوتاه و مختصر. اما به تدریج با برجسته شدن نقش لیلا، گربه‌ی گم‌شده‌ی داستان آقای بادن و خانم هابل سر از داستان بیرون می‌آورند تا مخاطب را با خود بیش‌تر آشنا کنند. آقای بادن که شاعری خجول و منزوی‌ست، پس از گذشتن از شهرهای دنیا تصمیم گرفته به مقصدی بسیار دور ودر عین‌حال بسیار نزدیک سفر کند؛ زادگاهش. او اکنون در زادگاه خود در طبقه‌ی اول یک ساختمان زندگی می‌کند و اعتقاد دارد:

به‌طور کلی به ساختمانی چند طبقه فکر می‌کنم. همه به یک زبان حرف می‌زنند. ولی ساکنانش هرچه بالاتر می‌روند، کمتر هم‌دیگر را می‌فهمند. این هم نتیجه‌ی همان برج بابل است. به‌نظر شما این‌طور نیست؟

او شاعری‌ست که دیدگاه‌های فلسفی خاص خودش را دارد. اما پیری و انزوا او را در آپارتمانی کوچک گیر انداخته تا با مشغولیت‌های یک سال‌مند روزش را به شب برساند. اما در عین‌حال او  ازکوهی از تجربه برخوردار است.

خانم هابل هم مثل اوست؛ زنی میان‌سال که دوست دارد هوس‌های خودش را داشته باشد و به روایت آقای بادن چند بار هم در حالت مستی می‌خواسته خودش را به او عرضه کند اما بادن او را پس زده است.

برای راوی داستان گربه‌های پرنده، ساختمانی که به تازگی به آن اثاث‌کشی کرده، برج بابلی‌ست کوچک در میان شهری بزرگ در کرانه‌ی راین. او از همان صفحات آغازین، مخاطب را با واقعیتی از جنس اسطوره روبه‌رو می‌کند. آدم‌هایی جدا افتاده از اصل خود و پراکنده در زمین که تلاش دارند تا یک‌دل و یک‌زبان در کنار هم زندگی کنند و بر اساس انگیزه‌یی باستانی به نام و نشانی شایسته‌ی خود دست یابند. در میان این داستان واقع‌گرا آدم‌هایی زندگی می‌کنند که صرف‌نظر از جنس و سن و مشغله‌یی که دارند، به دنبال ارتباطی هستند تا آن‌ها را به هم پیوند دهد اما همواره این کوشش‌ها به بن‌بست می‌رسد.

بادن فیلسوفی‌ست که به قول خودش در میان دیوارهایی عظیم محبوس شده است. تا مثل همه‌ی ساکنان ساختمان تنها باشد و بی‌هم‌نشین. وزوز و خش‌خش گوشش، او را به طبیبی چینی رسانده که سرآخر تشویقش کرده تا برای رهایی از این صداهای جان‌فرسا صدای گوش چپش را برای همیشه خاموش کند.

او که حالا به زادگاهش برگشته دیدگاه‌های عجیبی درباره‌ی زندگی، رابطه و وطن دارد:

لازم نیست حتما یک تکه زمین خاص یا محل تولد یا وطن را ترک کنیم. می‌شود بدون حرکت در همان مکان بود و درعین حال هزاران فرسنگ از وطن دور شد. پس مسأله‌ی دورشدن خشک وخالی از نظر جغرافیایی نیست. چون دراین‌صورت، می‌شود وطن را در ذهن گذاشت، مثل مسافری که وسایل ضروری را در چمدانش می‌گذارد و راهی می‌شود و به‌محض این‌که رسید-فرقی هم نمی‌کند کجا- چمدانش را باز می‌کند و محتوایش -همان وطن-را درمی‌آورد و آن را مثل گل دلربایی که هرگز پژمرده نمی‌شود می‌گذارد توی گلدان و کنار پنجره. یا آن را مثل خورشید کوچکی که هرگز غروب نمی‌کند، در گوشه‌ای از آسمانش می‌آویزد و خستگی ناپذیر شب و روز به تماشایش می‌نشیند و از دیدنش غرق لذت می‌شود.

زن اثیری از روزنه‌ی شعر گوته

حالا که راوی از فلسفه بافی‌های شاعر خسته شده خودش را در مرحله‌یی پیش‌تر از او می‌بیند.شاید دارد سرنوشتی چون او پیدا می‌می‌کند وتجربه‌یی چون تجربه‌های او را پشت سر می‌گذارد. به خانه‌یی نقل مکان کرده که زنی جوان در طبقه‌ی بالایش زندگی می‌کند. کوشش‌های او برای دیدنش که شامل چند بار در زدن به بهانه‌ی معرفی و حتا یک‌بار برداشتن نامه از صندوق پستی او می‌شود، بی‌سرانجام و نافرجام است. تنها یک‌بار با مردی چاق وقوی هیکل روبه‌رو می‌شود که انگار از یک سیاره‌ی دیگر به زمین آمده. چون به هیچوجه نمی‌تواند با کلام رابطه‌یی میان خود و او پدید بیاورد. حالا راوی هم‌چون راوی بوف کور که از روزن کوچک به زن اثیری می‌نگرد، در تخت‌خوابش به توهم صدای او گوش می‌سپارد که شعری از گوته را به آواز می‌خواند.

گربه‌های پرنده روایت آدم‌هایی‌ست که درگیر نفرین ابدی خالق خود شده‌اند که در عین دانایی، راهی برای ارتباط برقرار کردن با یکدیگر نیابند که بخشی از آن زبان و بخشی دیگر نداشتن مهارت است برای ایجاد رابطه‌یی سالم. بادن در تمام مدت عاشق ماریا هابل است اما نمی‌تواند این را به خودش بقبولاند که برای ایجاد رابطه گاهی می‌باید ما دست به کار بشویم و دیوارها را برداریم. او خود به وجود دیوارها معترف است اما مهارت برداشتن دیوارها را نمی‌داند.

غبار ستاره‌ها، نفس خدا

ماریا هابل هم عاشق یوزف بادن است. لیلا گربه‌ی ماریا هم‌چون بچه‌یی که پل پیوند میان دو نفر است، تلاش می‌کند این دو را به هم برساند اما سرنوشتش به راین ختم می‌شود.

دیوارهای ضخیمی تمام همسایه‌ها را از هم جدا می‌کند اما همه‌شان اگر نه ازطریق دوستی دست کم ازطریق دشمنی با هم مرتبط‌اند وبا دشمنی‌ای که مثل هوا از یک مکان به مکانی دیگر در جریان است، از دهانی به دهانی دیگر، از گلویی به گلویی دیگر. دشمنی از هوا هم ناملموس‌تر است و سبکبال‌تر از هوا از کنار دیوارها عبور می‌کند، پاورچین پاورچین و در تمام جهات، درست مثل یک گربه.

بادن دشمنی را هم یک راه ارتباطی می‌داند برای همین است که نتوانسته خودش را متقاعد کند که دیوار ضخیم میان خود و خانم هابل را ویران کند. خانم هابل در صفحات آخر کتاب می‌میرد و این‌جاست که بادن درمی‌یابد عاشق او بوده.

گربه‌های پرنده داستان تنهایی آدم‌هاست. داستان غریبگی‌شان در کنار هم و روایت سخت جان‌کندشان پشت دیوارهای ضخیمی‌ست که از دید نویسنده بر اثر حسادت خداوند نسبت به آن‌ها شکل گرفته است.

گربه‌های پرنده داستانی سرراست دارد و نویسنده‌یی ساده‌نویس. او از آدم‌هایی می‌نویسد که تمام زندگی‌شان را صرف مشغله‌هایی پوچ می‌کنند بی‌آن‌که بدانند سعادت در یک قدمی‌شان است. این خوشبختی بزرگ که نام رابطه بر آن نهاده‌اند. رابطه داشتن با دیگر آدم‌ها که گاهی آن‌قدر نزدیک‌اند که صدای نفس‌هایشان را می‌شنویم اما زبان گفت‌وگو با آنان را در برهوتی تخت و بی‌چیز گم‌کرده‌ایم.

می‌دانم. همیشه می‌دانستم. همه‌چیز با فروریختن برج بابل شروع شده است. از آن زمان تکه‌هایی از آسمان را که هرگز دستمان به آن نرسیده، در خودمان حمل می‌کنیم. یکی کم‌تر یکی بیش‌تر. تکه‌هایی از زبان را، قطعاتی از آسمان را، غبار ستاره‌ها را، نفس خدا را، فضولات و خرده‌ریزهای شیطان را. همه چیز تکه‌تکه چون دوره‌ی پس از زلزله‌ای دهشتناک. اما ما با وجود این، خیلی چیزها را نجات داده‌ایم و نمی‌خواهیم از دستشان بدهیم. به هیچ‌وجه. خانه‌های شهری ما چیزی از برج بابل در خود دارند. در تمام شهرها، ظاهراً بی‌توجه به این‌که با این کار کسی به آسمانی دست پیدا نمی‌کند اصلاً به هیچ چیزی دست پیدا نمی‌کند، به ساخت وساز ادامه می‌دهند. و آدم کم‌تر می‌فهمد، دیگران را کم‌تر می‌فهمد، اما بیش از همه خودش را کم‌تر می‌فهمد.

بادن که عکس او و ماریا هابل در آخر کتاب احمد خلفانی نقش بسته و نوشتاری از او در کتاب چاپ شده، به نظر آدمی کاملا واقعی می‌رسد او اعتقاد دارد «فروپاشی در هر سنگی در انتظار ماست.» و این فروپاشی برای تمام آدم‌ها اتفاق می‌افتد تا یادآور فروپاشی برج بابل باشد، دور افتادن از یک‌دیگر و پراکنده شدن در زمین.