دو سال است که در سایه طالبانیسم زندگی می‌کنیم. دوستان زیادی از «زندگی در سایه طالبانیسم» سوال می‌کنند. البته با عبارت‌های مختلف: چطوری با طالبان؟ چطوری با زندگی؟ اوضاع چطور است؟ و… . این سوال، از این جنس این سوال است که: مهاجر بودن چگونه است؟ مسلمان‌ بودن چه شکلی است؟ مرد یا زن بودن چه شکلی است؟ البته من چنین ادراک از این پرسش دارم. شاید طور دیگری باشد. من سوال‌های مطروحه را چنین برای خود بازنویسی کردم: زندگی در سایه طالبانیسم چه شکلی است؟ یا زندگی در سایه طالبانیسم چطوری است؟

 پاسخ به چنین پرسشی آسان نیست. بخصوص زمانی‌که دغدغه‌ی قضاوت‌کردن و سوگیری را نداشته باشی، چالش جدی‌تر می‌شود. یکی از شیوه‌های پاسخ‌دادن به چنین پرسشی، «روایت‌کردن» از آنچه در آن زندگی می‌گذرد است. من از همان روزهای نخست حاکمیت دوباره طالبان در افغانستان، موضع خود را در مواجه با زندگی در سایه طالبانیسم مشخص کردم. آن موضع «روایت از زندگی در سایه طالبانیسم از چشم قربانی» است. یکی از کارهایی‌که می‌توانم، روایت است. روایت را ابزار مناسب برای آنچه بر ما می‌گذرد انتخاب کردم. گرچند در روایت تقلیل و انتخاب‌گزینشی ممکن است وجود داشته باشد ولی از ابزارهای دیگر بهتر است. در این راه قدم‌های لرزان برداشته‌ام و بر‌می‌دارم. قالبی که برای این نوشته انتخاب‌کردم «نامه» است. نامه به دوست که دنبال احوال من نوعی، دختران و زنان و انسان‌هایی‌اند که در جغرافیایی به‌نام افغانستان در سایه طالبانیسم زندگی می‌کنند. به بیان دیگر نامه نوشتم به دوستی که در ذهنش این سوال است: زندگی در سایه طالبانیسم چه شکلی است؟ کسانی‌که در سایه طالبانیسم زندگی می‌کنند، زندگی‌شان چه شکلی است؟

Ad placeholder

نامه‌ای از کابل، شهر نرینه‌ها

دوست عزیز! نامه از کابل می‌نویسم. این نامه را یک انسان و معلم می‌نویسد که قبل از ورود طالبان در دانشگاه‌های خصوصی در کابل تدریس می‌کرد. فعلا نیز چند ساعت درس دارد اما خیلی کم. بعد از ورود طالبان همراه همسر خود، زمینه آموزش و خدمات مشاوره و کوچینگ برای دختران و زنان در سایه طالبانیسم فراهم کرده است. طی این دو سال، شاهد قصه‌ها و رنج‌های دختران و زنان بودیم. تلاش کردیم برای آن مرحم‌های پیداکنیم. همدلی – همیاری تجربه کردیم. تازه‌شدن و جان‌گرفتن امیدهای و رویای دختران را به تماشا نشستیم. باهم غم‌ها و دردهای خود را شریک کردیم و برای آن مرحم سراغ کردیم. در این نامه می‌خواهم بخش از «غم‌ها و مرحم‌ها» را روایت کنم تا باشد زمینه پاسخ به پرسش را مساعدکرده باشم.

دوست عزیز! من در کابل زندگی می‌کنم. چند سال است که در دانشگاه‌های خصوصی در شهر کابل تدریس می‌کنم. روز یکشنبه ۲۴ اسد ۱۴۰۰ دریکی از دانشگاه‌های خصوصی در کابل مشغول تدریس بودم. ساعت یازده‌ونیم صبح تدریس تمام شد. فیس‌بوکم را باز کردم و خبرهایی از سقوط کابل دیدم. من در قسمت شرقی کابل بودم. به‌طرف خانه حرکت کردم. دو ونیم ساعت طول کشید تا از طرف کارته‌نو به‌طرف غرب کابل پیاده آمدم. ترافیک به اوج خود رسیده بود. همه می‌دویدند. زنان کمتر دیده می‌شدند. وحشت همه‌جا را فراگرفته بود. وقتی به خانه رسیدم، از فرط خستگی خوابم برد. نزدیک غروب بیدار شدم. فیس‌بوک را چک کردم؛ غوغا و هم‌همه بود، همه از فرار اشرف غنی نوشته‌ بودند. اولین بار در زندگی‌ام بود که با چنین صحنه‌ای مواجه می‌شدم. واقعاً باورناپذیر بود که تمام رؤیاهای یک نسل به باد رفته باشد و دیگر من و هم‌نسلانم ارزشی نداشته باشیم. وقتی به زحمات مادرم و حمایت خانواده‌ام فکر می‌کردم، قلبم آتش می‌گرفت. به یاد صحبت‌های معلمم افتادم که در روستای ما به من می‌گفت:

«حسین! درس‌هایت را جدی بخوان. تو با دیگران فرق می‌کنی. می‌دانی که مادرت نان خودش را نصف می‌کند و تو را روانۀ درس خواندن می‌کند. باید به جایی برسی.»

به این‌ها فکر می‌کردم. دیگر نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم چه ‌کار کنم. حس می‌کردم در همه‌ی سال‌های زندگی‌ام فقط باری سنگین برای خانواده بوده‌ام و هیچ منفعتی برای آن‌ها نداشته‌ام. روزها همین‌طور گذشت.

یک ماه بعد از سقوط دولت قبلی، دانشگاه‌های خصوصی شروع به کار کردند. به‌طرف دانشگاه رفتم، اما دیگر آن دانشگاه قبل از امارت را نمی‌دیدم. همه‌چیز رنگ دیگری گرفته بود. کت‌وشلوار جایش را به پیراهن ‌و تنبان داده بود. دانشجویان دختر و پسر از هم جدا ‌شده بودند. اولین بار بود که محاسن مبارک استادان و دانشجویان به چشمم می‌خورد. دانشجویان دختر همگی لباس‌های بلند پوشیده بودند. تعداد دانشجویان تا هفتاد درصد کاهش پیداکرده بودند. دانشجویان سال‌های اول ترک تحصیل‌کرده بودند. در دانشکده‌های حقوق و علوم سیاسی و اقتصاد، تقریباً ۸۵ درصد دانشجویان به دانشگاه باز نگشته بودند. همه دلسرد بودند. در صحبت‌ها و چهره‌های همه، نوعی شکست و پشیمانی موج می‌زد؛ نوعی درماندگی، نوع بی‌چارگی. هر کس چاره‌ای داشت به جایی رفته بود، اما تمام بی‌چاره‌ها و درمانده‌ها آنجا بودند. اکثر استادان، برای زندگی روزمره پولی نداشتند. اندک پولی هم که داشتند در بانک بود.

در دانشگاه همه نگران، دل‌سرد، ناامید و بی‌انگیزه بودند. به صنف‌های(کلاس‌های درس) خود رفتیم. صنف با پرده به دو قسمت تقسیم‌ شده بودند؛ بخش زنان و بخش مردان. پشت میز قرار گرفتم. از بیست دانشجو که در حاضری نامش بود، فقط سه چهار نفر حضور داشتند. همه خسته بودند. آن روز هیچ درس نخواندیم. نه انگیزۀ درس‌دادن بود و نه انگیزۀ درس‌خواندن. وقتی به بخش تدریسی دانشگاه برگشتم، استادان از غیبت بیشتر دانشجویان باهم صحبت می‌کردند. بیشتر دانشجویان نیامده بودند. تعداد اندک بودند. همه از رفتن و رفتن صحبت می‌کردند. دیگر صحبت از ماندن نبود. از بی‌برنامگی و آیندۀ مبهم صحبت می‌کردند؛ حرف‌هایی از اینکه چه می‌شود و چه کسی در این طوفان غرق می‌شود و چه کسی نجات پیدا می‌کند دهان‌به‌دهان می‌گشت. سایۀ سنگین ناامیدی و آیندۀ مبهم بر سر استادان و دانشجویان حس می‌شد.

Ad placeholder

آرام‌آرام دانشجویان بیشتر شدند. مسئولان دانشگاه چندین صنف از چند شعبه دانشگاهی در شهرهای مختلف را یکی کردند تا یک صنف تشکیل‌شود. مثلاً چهار صنف حقوق یا اقتصاد را یکجا کردند تا یک صنف پانزده یا بیست‌نفره تشکیل شود. ولی باوجودآن، تعداد دانشجویان در رشته‌های علوم انسانی تا ۸۵ درصد کاهش یافته بود. در حقوق و علوم سیاسی، قبل از آمدن طالبان پانزده صنف وجود داشت، اما این تعداد بعد از امارت به پنج صنف رسیده بود. حتی درسال تحصیلی ۱۴۰۱ و ۱۴۰۲ شرکت کننده در امتحان کانکور رشته اقتصاد و حقوق نداشتیم. در برخی از دانشگاه‌ها بودند که تعدادشان خیلی کم بود.

بین دانشجویان ناامیدی، سرخوردگی، درماندگی، بی‌هدفی و فقدان معنای زندگی، روحیۀ حاکم شده بود. این مسئله باعث شد از بیشتر دانشجویان، به‌خصوص خانم‌ها، سؤال کنم از ۲۴ اسد تا ۲۴ سنبله ۱۴۰۰ چه گذشت. براساس تحلیل این پاسخ‌ها گروهی را جهت مشاورۀ روان‌شناختی و کوچینگ طراحی کردم. در هر فرصت یادداشت‌ها و پاسخ‌های دانشجویان را مرور و در آن‌ها تأمل می‌کردم. از طریق آن یادداشت‌ها دانشجویان را شناسایی و درصورت نیاز به مشاور روانی و کوچ‌ها معرفی می‌کردم که تا حد امکان آسیب زیادی نبینند. قصه‌ها، نگرانی‌ها و دغدغه‌های دانشجویان برایم هم غم‌ بود و هم مرحم. خوبست که برخی این قصه‌ها و نگرانی‌ها را شریک کنم.

در یادداشت یکی از دانشجویان چنین آمده بود:

اولین روزی که امارت اسلامی وارد کابل شد، در قدم اول ترس و اضطراب به دلمان افتاد. تا جایی که باعث شد گریه کنیم. چون هرچه امید و هدف داشتیم به‌تمامی از بین رفت. شایعات مختلف پخش می‌شدند و همین شایعات باعث شدند تمام هدف‌های ما رنگ ببازد. روزهای اول خیلی سخت می‌گذشت، چون بعد از بیست سال که فقط نام طالب را شنیده بودیم، خودش را می‌دیدیم. حتی چندین بار تصمیم گرفتیم به خارج از کشور برویم، ولی به دلیل مشکلاتی که بود نتوانستیم برویم. بعد از گذشت چند وقت، باوجود اینکه از درس خواندن منصرف شده بودم، دوباره خواستم درس‌هایم را ادامه بدهم و در افغانستان باشم. ولی تأثیرگذارتر از هر چیز سایۀ استرس‌های روحی و روانی بر تمام اعضای خانه بود، تا جایی که ما با سرنوشت نامعلوم و بدون هدف زندگی می‌کردیم.

دوست عزیز، از خاطرم نمی‌‎رود روزی یکی از دانشجویان به دفترم آمد. من استاد راهنمای پایان‌نامه‌اش بودم. برخی ملاحظات را دربارۀ پایان‌نامه‌اش گفتم. این ملاحظات را انجام بدهید و دوباره بیاورید. نگاهم کرد و گفت: «استاد، دیگر نمی‌توانم بیایم. لطفاً یک کاری کن.» عصبانی شدم. با خودم گفتم ببین این آدم را! ولی او زود فهمید و گفت:

استاد، منظورم این نیست که حرف شمارا گوش نمی‌کنم. حرف شما درست است، اما شما هم قصۀ من را گوش کنید. امروز که از خانه بیرون آمدم، کرایه موتر نداشتم. صاحب چند فرزند هستم. وظیفه‌ام را از دست داده‌ام. وقتی بیرون آمدم، دختر کوچکم از پشت سرم صدا کرد که پدر برایم چیپس بیاور. به‌طرفش نگاه کردم. با خودم گفتم: کاش می‌دانستی پدرت کرایه موتر ندارد. از خانه تا اینجا دو ساعت پیاده آمده‌ام. به خدا قسم نمی‌دانم چطور به خانه برگردم. برای دخترم چیپس از کدام پول ببرم؟ لطفاً یک کاری کنید من به‌طرف کشوری بروم تا لقمه نانی برای فرزندانم پیدا کنم.

حالا نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند. آیا برای دخترش چیپس خرید یا نه؟

دوست عزیز، روزی در صنف تدریس می‌کردم. یکی از دانشجویان خانم حالش خوب نبود. در صنف خوابش گرفته بود. به او اجازه دادم صنف را ترک کند (خزان سال ۱۴۰۰). روز دیگری به دفترم آمد. جویای احوالش شدم. گفت: «مشکلات من زیاد است. خدا کمکم کند.» به او گفتم: «من مجموعه‌ای از روان‌شناسان و کوچ‌های ایرانی را هماهنگ کردم که به خانم‌ها کمک می‌کنند. اگر مشکلی داری، بگو شما را به یکی از آن‌ها معرفی کنم. رایگان مشاوره می‌دهند.» گفت: «من به آن روان‌شناس می‌گویم.» او برای روان‌شناس چنین تعریف کرده بود:

ازدواج اجباری کرده‌ام، با کسی که از من ده سال بزرگ‌تر است. از زمانی که با او ازدواج کرده‌ام، هر وقت با هم رابطۀ جنسی داریم، فکر می‌کنم به من تجاوز می‌کند. من گریه می‌کنم. چندین دفعه خواستم جدا شوم، اما دو پسر کوچکی که دارم مانعم می‌شود. سال‌هاست مبارزه کرده‌ام. درس را شروع کردم. صبح‌های زود درس می‌خواندم. هر روز سر کار می‌رفتم. زندگی نسبتاً قابل‌تحمل شده بود. رفتار شوهرم هم خوب شده بود. امید نجات از این زندگی را داشتم، اما با آمدن طالبان، همه‌چیز به‌ هم‌ریخت. وظیفه‌ام را از دست دادم. اضطراب پیداکردم. از ترس طالبان یک ماه است از خانه بیرون نرفته‌ام. همیشه گریه می‌کنم. در خواب می‌ترسم. شوهرم رفتارش تغییر کرده است. بدتر از همه می‌گوید: باید فرزند دیگر به دنیا بیاوری. من نمی‌خواهم. او فشار آورده است. چند ماه مبارزه کردم. دوا می‌خورم، اما این دوا بر سرم تأثیر می‌گذارد. سرم درد می‌کند. نمی‌دانم چه کنم. اگر فرزندی در کار نبود، خودکشی می‌کردم. هیچ‌کس را ندارم. شوهرم می‌گوید: دیگر حقوق بشر تمام شد. دستت خلاص! هر جا که خواستی شکایت کن، راهت باز است.

دوست عزیز، امتحان نهایی سمستر دوم سال ۱۴۰۰ بود. هوا رو به گرمی می‌رفت. سردی زمستان آهسته‌آهسته رنگ می‌باخت. امتحان داشتم. تلاشی خانه‌به‌خانه هم در کابل جریان داشت. وضعیت روحی یکی از دانشجویان دختر خوب به نظر نمی‌رسید. ناخواسته سؤال کردم. برایم تعریف کرد:

وقتی که شنیدم طالبان تلاشی خانه‌به‌خانه را شروع کرده، آتشی در قلبم شعله‌ور شد. از یک طرف نظامی بودم. فکر کردم همه‌چیز تمام شده و زندگی‌ام به آخر رسیده. لباس‌های نظامی و اسنادی را که داشتم نمی‌دانستم کجا پنهان کنم. از طرف دیگر برای به دست آوردن اسناد و مدارک خیلی زحمت کشیده بودم. نمی‌خواستم آن‌ها را از بین ببرم. مشکلات زندگی‌ام به اوج خود رسیده بود. تنها در یک اتاق زندگی می‌کردم. پدرم و مادرم را قبلاً از دست داده بودم. برادرانم اندونزی هستند و هنوز به‌عنوان شهروند آنجا پذیرفته نشده‌اند. احساس غریبی و تنهایی بسیار می‌کردم. با خودم گفتم  مشکلاتی که داشتم کم بود؟ این بلا دیگر از کجا آمد؟ مردم در مورد تلاشی خانه‌به‌خانه قصه‌های ضدونقیض می‌گفتند. برخی می‌گفتند: اگر کسی اسناد یا لباس نظامی داشته باشد، او را با خودشان می‌برند و می‌کشند. بسیار ترسیده بودم. کسی را نداشتم که لباس‌ها و اسنادم را به او بسپارم. دلم هم نمی‌آمد آن‌ها را از بین ببرم. ترس داشت من را می‌خورد. بالأخره لباس‌هایم را ریزریز کردم و شب در سطل اشغال سر کوچه انداختم. اسناد کارم را در شفاخانه پنهان کردم. در شفاخانه کسی خبر نداشت که من نظامی‌ام. اگر خبر داشتند، استخدامم نمی‌کردند. اگر هم استخدامم می‌کردند، طوری دیگری با من برخور می‌کردند. هیچ وقت به آنها نگفته بودم. بالأخره تلاشی خانه‌به‌خانه به خانۀ من رسید. من در ایام امتحانات نهایی سال ۱۴۰۰ بودم. اگر اشتباه نکنم، تاریخ ۱۵/ ۱۲/ ۱۴۰۰ بود. استرس امتحانات، دلهره و ترس تلاشی خانه‌به‌خانه دیوانه‌ام کرده بود. خواب به چشمم نمی‌آمد. خسته و افسرده بودم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. وقتی تلاشی خانه‌به‌خانه نزدیک شد، کلید خانه را پیش همسایه گذاشتم و خودم به شفاخانه فرار کردم. با خودم می‌گفتم اگر بفهمند من در نظام بوده‌ام، زنده‌ام نمی‌گذارند. شنیده بودم زجرکش می‌کنند. از مرگ نمی‌ترسیدم، اما از نوع کشتن این‌ها می‌ترسیدم. گذاشتم شب به خانه آمدم که تلاشی تمام شده باشد. به وسایلم دست نزده بودند. تمام کنج‌های خانه و حیاط را با دقت تلاشی کرده بودند.  این یک راز بود. هیچ کس خبر ندارد که من قبلاً نظامی بودم. من کسی را ندارم. دیگران رفته‌اند و من مانده‌ام. می‌ترسم. می‌خواهم رازم را پیش خودتان نگه دارید و مشخصاتم به دست کسی نرسد. نمی‌دانم چه کنم و به کجا پناه ببرم. دنیا به آخر رسیده است. هیچ کس را ندارم. هیچ چیزی هم ندارم.

دوست عزیز، در این شهر دیگر نمی‌توانی با همسرت برای تفریح به پارک‌ها بروی. نمی‌توانید با هم عکس بگیرید. در دوران امارت، روزی هوای تفریح به سرم زد؛ من و همسرم. یکی از مکان‌هایی که انتخاب کردیم، باغ وحش کابل بود. به باغ‌وحش رسیدیم. از موتر پیاده شدیم. می‌خواستیم به داخل باغ‌وحش کابل برویم. یکی از بچه‌هایی تکدی‌گر گفت: «کاکا، امروز روز مردهاست، اجازه نمی‌دهند همراه زن داشته باشی.» رفتم کنار ورودی باغ‌وحش. تعدادی از زنان منتظر را دیدم با لباس‌های درازی که در کابل به آن‌ها حجاب می‌گویند. مرد ریشدار که دستار به سرش بسته بود صدا کرد: «امروز روز مردهاست. به زنان اجازه داده نمی‌شود وارد شوند.» نزدیک شدم. چشمم به این اطلاعیه افتاد:

ایام مشخص بازدیدکنندگان محترم باغ‌وحش کابل
مردانه: شنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، پنج‌شنبه و جمعه
زنان: یکشنبه و چهارشنبه
نوت: به طبقۀ اناث حجاب شرعی لازمی است

به عقب برگشتم. به شوخی به همسرم گفتم: «حتی در تفریح هم تبعیض قائل می‌شوند. سهم ما مردها بیشتر است.» او گفت: «اینجا شهر نرینه‌هاست. قانون نرینه حاکم است.» چیزی نگفتم. به زبان بی‌زبانی گفتم: «بله، اینجا شهر نرینه‌هاست.» البته این چیزی را که اینجا گفتم، مربوط به سال ۱۴۰۱ بود. بعد از آن من با همسرم باهم تفریح نرفتیم. در سال ۱۴۰۲ با دوستان به طرف پغمان به تفریح رفتیم. دره کلان پغمان همه مردان تفریح آمده بودند ولی خانم‌ها دیده نمی‌شدند. قبلا مردها و زنان باهم می‌آمدند و تفریح می‌کردند. وقت از دره پغمان به طرف پائین می‌آمدیم، همه دوستانم می‌گفتند: کاش یکجایی برای تفریح بود که با خانم‌های خود می‌آمدیم و تفریح می‌کردیم.  

دوست عزیز! بعد از سیزده ماه فعالیت و همکاری با دانشجویان، به طرف دانش‌آموزان رفتم. با تعداد از دانش‌آموزان صحبت کردم. برای آن‌ها یک مرکز آموزش راه اندازی کردیم. در آن مرکز به صورت رایگان دختران را آموزش می‌دهیم. در طول هفته با دختران صحبت می‌کردم و قصه و داستان و غم‌ها و دردهای آن‌ها را می‌شنیدم تا مرحمی پیدا کنم. مرحم که ما داشتیم، آموزش زبان، مشاوره و کوچینگ بود که برای این‌ها به صورت آنلاین و حضوری ارائه می‌کردیم و می‌کنیم. فعلا برای حدود ۳۰۰ دختر خانم خدمات ارائه می‌کنیم.    

روزی در خانه‌ای رفتم. مادر با سه دختر خرد و کلانش پای قالین نشسته بود و قالین می‌بافیدند. برایم چنین گفت:

از روزی‌که طالبان آمده است، روز سیاه‌تر شده است. قبل از آن هم روزگار ما خوب نبود. ولی این‌قدر بد بخت و بد روزگار نبودیم. قبل از آن وقت قالین پایین می‌کردیم، چند صد افغانی را روی دخترهایم مصرف می‌کردم. گاهی کتابچه و قلم و گاهی لباس می‌خریدم. حداقل سال یک جوره لباس می‌دوختم. اما امسال هیچ لباس ندوختم. شب‌ها مهره می‌بافیم. چون پولش زودتر گیرمی‌آید. اما روزها قالین می‌بافیم. سه نفر در روز کار می‌کنیم. شب‌ها سه نفر مهره می‌بافیم، پولش در روز بین ۵۰ الی ۱۰۰ افغانی می‌شود. گاهی دخترهایم می‌گویند: مادر ۵۰ افغانی ما را هم بدهید. من از اول وعده می‌کنم. می‌گویم: از ده دانه که بافتی، پولی یکی آن از شما. وقتی تمام شد، برایش داده نمی‌توانم. با من قهر می‌کنند. ناراحت می‌شوند. روزی یکی از دخترهایم زیاد گفت و من ندادم و قهر شدم. او گریه کرد. آن روز گریه کردم. گفتم: تو مادر نیستی! و مادری نتوانستی! وقت وعده می‌دهم و آن‌ها منتظرند. زود می‌بافند. اما وقتی پولش را می‌گیرم، دیگر نمی‌دهم. خیلی وضع روحی‌ام خراب شد.

مادرش گریه می‌کند. دو دختر که قالین در پهلویش می‌بافند، بیرون می‌شوند. چشمانش پر اشک اند. پدرش که کنارم نشسته است، صحنه را تحمل نمی‌تواند. بیرون می‌شود. حیرانم می‌مانم. نمی‌دانم چه کنم. عقده و بغض گلویم گرفته است. مادرش که گلویش گرفته است، می‌گوید:

تمام آرزویم این است که دخترهایم دیگر قالین نبافند. هر سنگ پاره می‌شود، سری خودم پاره شود. هر مشکل که می‌آید، سری خودم بیاید. اما دخترهایم دیگر مشکلات را نبینند. اما روزگار اجازه نمی‌دهد. دخترهایم از سن خردی به به کار شروع کرده اند. دختر خردم، سن بازی‌اش است ولی ما سرش قالین می‌بافیم و در پای قالین خواب می‌رود. اگر از حرفم نکند، می زنم. شاید باور نکنید. خوراک ما فقط کچالو(سیب‌زمینی) است. کاش کچالو قیمتی باشد. خراب و بی‌کیفیت‌ترین کچالو. خرد خرد است. آن را با پوستش پخته می‌کنیم. دیگر گاهی آن را با آب پخته می‌کنم. نان ریزه می‌کنیم. یک شب همان کار کرده بودیم. بچه خردم می‌گوید: مادر وقت گوشت پخته کردی، پس چرا گوشت ندارد؟ گفتم: به طرفش نگاه کردم و گفتم: آب گوشت نیست. آب کچالو است. او آن شب گریه کرد. گوشت می‌خواست ولی ما نداشتیم. مدت یکسال می‌شود گوشت نخوردیم. فقط در عیدقربان و عیدهای دیگر، اگر کسی آورده باشد و یا در خانه دیگران گوشت خورده باشیم. دیگر خبر از گوشت نیست.

دوست عزیز، نامه‌های دانش‌آموزان خود را تورق می‌کردم. یکی پی‌دیگری می‌خواندم. یکی از دختران نوشته بود: استاد من پنج فیصد امید دارم که خوب شوم. باخود گفتم: البته پنجاه فیصد است. صفر آن را فراموش کرده است. هفته دیگر این دختر را پیداکردم و از مریضی و مشکلاتش سوال کردم. گفتم: تو نوشته بودی که پنج فیصد امید به خوب شدن داری؟ گفت: استاد همان را هم ندارم. او برایم چنین نوشته بود:

من هیچ از زندگی خود امید ندارم. نمی‌فهمم که چه کنم. از یکطرف خانواده به قصه من نیست. می‌گویند: دختر است. من بسیار کوشش می‌کنم تا یک زندگی خوب داشته باشم. از خاطریکه دختر هستم بسیار پیشمان هستم. اما چه کنیم زندگیم این گونه است. کوشش می‌کنم تا زندگی خود را جور کنم. از خانواده کسی حمایتم نمی‌کند. بسیار دوست دارم که یک دکتر عالی شوم. اول خود را درمان کنم و بعد کسی که مثل خودم را کمک کنم. آرزو دارم که کسانی‌که مثل من آرزو دارند کمک کنم. ولی نمی‌فهمم که آینده چه می‌شود. استاد لطفا به کسی نگویید که من مریض هستم. اما نمانید که مریض من به سرطان تبدیل شود. وقت به شفاخانه بودیم، دکتر به پدرم گفت: دخترت را مداوی کنید. زیاد نمانید که به سرطان تبدیل شود. من نمی‌فهمم که وقت دارم که زنده باشم یا نباشم! اما از خدای خود زیاد امید دارم که مرا به جای برساند. خوب شوم. زیاد امید ندارم. از ۱۰۰ فیصد 5 فیصد شاید خوب شوم. لطفا استاد جان شما به کسی نگویید که من باز پیش دیگران کم می‌آیم. من به هیچ کسی نگفتم که من مریض هستم. مادرم و پدرم هم مریض هستند. حال نمی فهمم که چه کنیم که خانواده‌ام خوب شود و وضعیت اقتصادی ما خوب شود. 

دوست عزیز! یکی از دانش‌آموزان که روزها در خیاطی کار می‌کند. برای او در هفته ۳۰۰ افغانی معادل چهار دالر می‌دهد. برایم چنین نوشته است:

من دیگر دلم برای کسی‌نمی سوزد. بخاطری‌که من دختر هستم و خانواده‌ام حمایت نکرد. همیشه تحقیر می‌کنند. کسی برایم دل نمی‌سوزاند. دلم آن‌قدر پر است که اگر شب تا صبح بنویسم، گوشه از دلم خالی نمی‌شود. دلم آن‌قدر پر است که می‌خواهم در یکجا تنها باشم و گریه کنم. همیشه چشمم را بسته می‌کنم و فکر می‌کنم که در یک کشور دیگری هستم. همیشه با خود خیال می‌زنم. زندگی با خیال و رویاهایی که در سرداشتم گذشت. بعضی وقت با خود فکر می‌کنم که آیا این رویاهایی که در سردارم روزی برآورده خواهد شد؟ بسیار دوست دارم چیزهایی که در کودکی نداشتم، وقتی به آرزوهای خود رسیدم، داشته باشم. در کودکی دوست داشتم قلم نو، کتاب نو، کتابچه نو، داشته باشم اما من و برادرم آن را نداشتیم. همیشه در کتابچه دختری همسایه خود نوشته می‌کردم. آرزوی این را داشتم که یک روزی من مثل دیگران کتابچه نو، لباس نو و نان گرم داشته باشم.

دوست عزیز، زندگی من خواندن و شنیدن قصه‌ها و روایت‌هاست. دانش‌آموز دیگری چنین نوشته بود:

آمدن طالبان برای من پایان همه چیز بود. خود را چیزی دیگری احساس می‌کردم و می‌کنم. با آمدن طالبان امیدها و آرزوهایم را از دست دادم. دیگر آرزوهایم را دست نیافتنی میدیدم. خیلی پریشان بودم. نهاد آموزشی که درس می‌خواندم و کورس‌ها بعد از آمدن طالبان بسته شدند. تنها برایم یک دکلمه مانده است. می‌ترسم آن را هم از دست بدهم. می‌خواهم روایت زندگی خود را با شعری خلاصه کنم. این شعر تمام زندگیم را بیان می‌کند. من زندگی را در این شعر می‌بینم:

دیگر برای گفتن بهانه نیست
خشک است گلویم از حرف‌های هر روزی
از چه بگویم؟
از عشق؟ از حرف‌های خانواده‌ام؟ یا از کنایه‌های برادرانم یا خواهرانم
از چه بگویم؟
از ناامیدی؟ از امید؟  یا از روزهایکه در فرار می‌گذرد؟
از چه بگویم؟
از تیک ساعت و چهار سوی
یا از اتاق تنهایی
یا از شب‌های که به جای روزی می‌شود
و از روزهای که هیچ
درپی چه باشم؟
آینده نامعلوم؟
حق‌های که می‌خورند؟
یا عشق‌های را که می‌کشند؟
کدام!
تنها می‌بینم! سکوت می‌کنم؟  و می‌شکنم؟
با این همه…
تنها یک کاش باقی می‌ماند…
کاش هیچگاه بزرگ نمی‌شدم…
کاش!

Ad placeholder

دانش‌آموز دیگر چنین نوشته کرده بود:

پدرم بین ما و پسرانش تفاوت قائل می‌شود. پنچ برادر دارم. پدرم می‌گوید: یک بچه(پسر) خود را به ده دختر نمی‌دهم. خیلی ناامید می‌شوم. مادرم از اینکه در قبالم بی‌توجه است، خیلی برایم سخت است. به مشکلات ما رسیدگی نمی‌کند. پدرم هنوز در فکر جاهلی و قدیم است. اگر بازار(شهرک) بروم، توهین می‌کند و سرزنش. اجازه نمی‌دهد. می‌گوید کجا می‌روی؟ چرا می‌گردید؟ مردم بد می‌گویند. پدرم و ماردم احساس ندارند. درک نمی‌توانند. فکرهای قدیم دارند. می‌گویند شما حق ندارید حرف بزنید. چون دختر هستید. برادرت حق دارد. با اینکه خیلی کار می‌کنم، راضی نیست. می‌گویند شما کار نمی‌کنید. من همیش ترس و وحشت در ذهنم است. در خانه هم راحت نیستم و نمی‌توانم راحت بنشینم. خیاطی که شما برای ما فعال کردید، می‌رفتم. مادرم را گفتم: رخت بگیرید که تمرین کنم و بدوزم. بی‌توجهی کرد. نگرفت. من این‌قدر علاقه داشتم که کار خانگی خود را با دست انجام می‌دادم. با دست می‌دوختم. برایم ماشین خیاطی و رخت نخرید. کاش درآمد نمی‌داشتم و قالین کار نمی‌کردم. سری ما مصرف نمی‌کند. در دو ماه یک قالین چهار متره خلاص می‌کنیم. دو برادرم همرایم کار می‌کنند. من خلیفه هستم. وقت قالین تمام می‌شود، هیچ پول برای ما نمی‌دهد. فقط همان شیرنی است که خلیفه می‌دهد. ۵۰ یا ۱۰۰ افغانی. می‌گوید خرج خانه می‌کند. همسر برادرم از این وضعیت خفه می‌شود. می‌گفت باید به سر و وضع شما برسد. این‌قدر کار می‌کنید. همیشه سکوت را انتخاب می‌کنم. در تنهایی گریه می‌کنم تا آرام شوم. پدرم همیشه می‌گوید: دختر به‌درد نمی‌خورد. اولاد مردم است. در ظاهر می‌خندیدم ولی در باطن پر از درد و غم هستم. پدرم تاهنوز در فکرهای منفی و جاهلی است. این همه دغدغه‌های زندگی و احساس آرام ندارم. ذهنم همیشه درگیر است. بعضی وقت که در صنف می‌شینم، فکرم طرف خانه است.

دوست عزیز، باز هم اندک‌ روزنۀ امیدواری وجود دارد. روز چهارشنبه ۲۹ سرطان ۱۴۰۱ در یکی از دانشگاه‌های خصوصی امتحان داشتم. تایم دختران بود. بیشتر این دانشجویان پشتون و تاجیک بودند. چند دقیقه قبل از امتحان متوجه شدم که دانشجویان پیش مدیر می‌آیند و با التماس می‌گویند: «ما فیس را بعد از پایان امتحان می‌دهیم. خواهش می‌کنیم بگذارید امتحان بدهیم.» وقتی امتحان شروع شد، متوجه شدم دو خانم با کودکی در آغوش امتحان می‌دهند. هوا گرم بود. کودک از شدت گرما اندک‌اندک گریه می‌کرد. مادرش با یک دست او را آرام می‌کرد و با دست دیگرش به سؤالات امتحان پاسخ می‌داد. این روزنه‌های امید هم به چشم می‌خورند. باور دارم که این قشر و این حرکت پیروز خواهد شد.

دختر دانش‌آموز افغانستانی در مدرسه مخفی واقع در کابل و نقاشی که کشیده

دوست عزیز! روز در کلاس نقاشی دانش‌آموزان رفته بودم. دختران نقاشی می‌کردند. نقاشی شان به تماشا نشستم. دختر ویولن را نقاشی کرده بود. گفتم: چطور این را نقاشی کردی؟ گفت: دوست دارم. می‌خواهم بنوازم. از دردها و مشکلات زنان. با موسیقی بهتر می‌توان دردها را بیان کرد. چون موسیقی را همه می‌فهمند.

دختر دیگری نقاشی فراوان کرده بود. در نقاشی‌هایش اسکلت سر یک انسان را کشیده بود. در دهن این اسکلت یک برگ بود و زیر سرش یک کتاب. وقتی سوال کردم که چرا برگ به دهان‌‌اش است و کتاب در زیر سرش؟ گفت: برگ کوتاهی و زودگذری عمر را نشان می‌دهد. دنیا فانی است. ما باید تلاش کنیم. کتاب اهمیت علم و دانش را نشان می‌دهد.

دختر دانش‌آموز افغانستانی در مدرسه مخفی واقع در کابل و نقاشی‌هایی که کشیده

ما باید مطالعه کنیم. در طول هفته وبینار داریم که یک مهمان برای دختران ارائه می‌کند. دختران از بلندپروازی‌ها و رویاهای شان می‌گویند. به فکر فرو می‌روم و خوشحال می‌شوم که تا هنوز رویاهای دختران زنده است.

دوست عزیز! این غم‌ها و مرحم‌های کابل است. کابل شهر غم‌ها و مرحم‌هاست. در درونش هم غم دارد و هم مرحم. در آخر سخنم را با این دکلمه یکی از دانش‌آموزان خاتمه می‌دهم:  

من درد و فغان دارم
از یک دلی شکسته
دردیست می‌سرایم
از یک دهان بسته
دیگر توان ندارم
بلند کنم صدا را
این بار می‌نویسم
با یک قلمی شکسته
اسلام و دین گفتن
درهای علم بستن
در خانه‌ها نشستیم
با جان‌های خسته
بر قصرهای زرین
خوابیدن ونشستن
دروازه‌های تعلیم
بر روی ما بستن
صد رنج و درد دیدیم
در راه درس و تعلیم
سویم تفنگ گرفتن
با دست و پای بسته

Ad placeholder