زندگی شهری و زنان

شهرهای جهان نظمی مردسالارانه دارند. با رویکردهایی سودمحور و ابزارگرایانه ساخته شده‌اند و به زیستن، محیط زیستن، و کیفیت آن بی‌توجه‌اند؛ همان‌طور که به زنان و به زیست آزادانه‌ی آن‌ها. شهرسازی فمینیستی یک تئوری و جنبش اجتماعی در رابطه با تأثیرات محیط ساخته شده بر زنان است که می‌خواهد معنای زن بودن در فضای شهری را درک کند و مبارزات و فرصت‌هایی که زنان در محیط‌های ساخته شده با آن مواجه می‌شوند را زیر نظر بگیرد. طرفداران شهرسازی فمینیستی منتقد نظام‌های مردسالار و سرمایه‌داری‌اند که معماری و شهرسازی را شکل داده و می‌دهند و شهر را برای زنان ناامن، ناخوشایند و غیرقابل زیست می‌کنند. شهرسازی فمینیستی همچنین به تأثیرات مثبت و منفی محیط ساخته شده بر روابط زنان، بر آزادی‌ها، فرصت‌ها، پویایی و فعالیت‌های روزانه آنان توجه دارد. شهرسازی فمینیستی نیاز به درک و سپس دگرگونی نظام‌های فرهنگی، سیاسی و اقتصادی محدودکننده و سرکوب‌کننده زنان را پیش می‌کشد و سعی می‌کند محیطی منصفانه‌تر، فراگیرتر و خوشایندتر برای همگان ساخته شود.   
زندگی شهری زنان در ایران با محدودیت‌ها و خشونت‌های بسیاری مواجه‌ همراه است. هرچند جمعیت زنان دانش‌آموخته از مردان بیشتر است و یک سوم پزشکان ایرانی زن هستند و بسیاری به شغل معلمی اشتغال دارند و بسیاری از هنرمندان و نویسندگان ایرانی و کارگران و کارآفرینان زنان هستند، اما محرومیت از زیست شهری و محرومیت از حضور در فضای عمومی و رانده شدن به چهار دیوار تنگ و منزوی خانه، مانع بزرگی برای رشد آزادانه‌ی خیال و اندیشه‌ی آن‌ها و مشارکت سیاسی آن‌ها در ساخت اجتماع است. در مجموعه‌ای از گزارش‌ها، به مکان‌های شهری رفته‌ایم و با زنان در گفت‌وگو قرار گرفته‌ایم.
 

ناگهان یک موسیقیِ آشنایِ قدیمی، تو را می‌ایستاند لبه قرن. این‌جا کافه نادری است؛ خیابان جمهوری، سال ۱۳۰۶. از زیرِ تابلوی قدیمیِ آن، وارد راهروی باریکی می‌شوی که از دو طرف، عکس‌هایی از سال‌های آغاز به کار کافه روی آن نصب شده و بریده‌‌هایی از روزنامه‌های پیش و پس از انقلاب؛ روزنامه اطلاعاتِ سال ۱۳۱۸ از آن با عنوان «مهمانخانه نادری» نام برده و روزنامه همشهریِ سالِ ۱۳۹۲ در گزارشی از کافه‌نشینی نسل اول نویسندگان ایران در سال‌های دهه ۱۳۲۰ تا ۱۳۴۰ در کافه نادری نوشته است.

ورود به کافه نادری با این پیش‌زمینه‌ی نوستالژیک، تو را از هر گوشه از تهران، فرامی‌خواند؛ همان‌طور که روی دیوارهای کافه نیز این نوستالژی با عکس‌های قدیمی خودنمایی می‌کند. انتهای کافه، میزی چوبی است که روی آن یک ماشین‌تحریر مارک المپیا قرار داد با یک تلفن قدیمی که مارکش مشخص نیست. بالای آن هم عکس‌های هنرمندان و نویسندگان و شاعرانی که در طول این یکصد سال به این کافه آمده‌اند: از محمدعلی جمالزاده تا فروغ و محمدعلی فردین و احمد فردید. کمی آن‌طرف‌تر، در یک گوشه دنج، یک میز و صندلی است که بالای آن عکس‌های صادق هدایت، بزرگ علوی، ابراهیم گلستان و جلال آل‌احمد است با این نوشته زیرش: «این نویسندگان از دهه بیست تا چهل در این کافه رفت‌وآمد داشتند.» زیر آن عکس‌ها، یک مادر و دختر نشسته‌اند. مادر باحجاب، ۵۹ ساله، و دختر بدون حجاب، ۳۳. کنارشان می‌نشینم. دختر مینا نام دارد و مادر زهرا.

مینا کافه‌گردی در تهران را از لذت‌بخش‌ترین تفریحات زندگی‌اش می‌داند و می‌‌گوید:

ماهی دو‌‌بار کافه می‌روم. گاهی با دوستان. گاهی با مادرم. مثلا امروز برای این آمدیم کافه نادری، چون مادرم تا حالا نیامده بود. اینجا به‌نوعی، همه تهران را در خودش دارد. تقریبا یکصدسال تهران که بخشی از خاطرات جمعی نسل‌های مختلف است. مادرم از نسل پیش از انقلاب و من پس از انقلاب. هر دو بخشی از خاطرات‌مان با این کافه گره خورده، به‌ویژه با چهره‌های بزرگی که زمانی در این کافه دور هم جمع می‌شدند. سُنتی که از حالا به نسل ما رسیده، هرچند دیگر آن حال‌وهوای دهه سی و چهل و پنجاه را ندارد.

آنها از محله سهروردی-سیدخندان به مرکز شهر آمده‌اند. مینا کارشناسی اقتصاد دارد و مادر دیپلم ادبیات. مینا با موهای کوتاه رنگ‌شده که دور گردنش ریخته، در پاسخ به اینکه آیا از خانه تا کافه، و خود کافه، مورد اذیت و آزار مأموران حجاب قرار گرفته، می‌گوید:

 تا به ‌حال نه، اما همیشه خطرش هست که به تو گیر بدهند. بسته به کافه و محله دارد. برای من این‌طور بوده، که تا حالا در ورودی کافه‌ها، پرسنل کافه، به حجابم گیر نداده‌اند. امروز که وارد کافه شدیم هم هیچ‌کس چیزی نگفت.

تقریباً همیشه به ما گیر می‌دهند. همیشه و هر کجا. در کافه‌ها به سیگارکشیدن‌مان گیر نمی‌دهند، چون خلاف قانون محسوب نمی‌شود، اما به پوشش‌مان تذکر می‌دهند.

 یک استند تقریباً بزرگ در گوشه‌ای از کافه گذاشته شده که روی آن نوشته شئونات اسلامی را رعایت کنید. مینا به آن اشاره می‌کند و می‌گوید تنها تذکر به من، همین استند بوده است.

جذابیت‌های کافه برای زهرا که دوره پیش از انقلاب را هم تجربه کرده، جوان‌ها با پوشش‌های مختلف است. او به تفاوت خودش و دخترش اشاره می‌کند و می‌گوید:

همین جذابیت که در اصل انتخاب نوع پوشش است، بین من و دخترم هم هست. از این نظر، کافه‌نشینی برایم جذاب است که آرامشی توام با پذیرش دیگری و قوت قلب و امنیت به آدم می‌دهد.

 مادر کافه‌گردی‌اش را از بعدِ ازدواج در سال‌‌های دهه ۱۳۷۰ شروع کرده است و از آن زمان تا امروز، ماهی حداقل یک‌بار به کافه می‌رود، البته بیش‌تر به کافه‌های محله خودشان؛ و دختر هم پابه‌پای مادرش.  می‌گوید:

در تمام این سال‌ها، حتا پس از کشتن‌شدن ژینا (مهسا) امینی، خوشبختانه کسی به من گیر نداده، که این بیش‌تر به شانس من برمی‌گردد. چون این به این معنا نیست که خطری شما را تهدید نمی‌کند؛ بارها دیده‌ام که به دخترها گیر می‌دهند.

مینا در ادامه می‌گوید:

کافه ‌رفتن یعنی از خانه می‌زنی بیرون تا تجربه فضای نویی را داشته باشی و از هر دری سخن بگویی. ما هم بیش‌تر حرف‌های معمولی می‌زنیم. هرچی پیش بیاید. هرچند به دلیل مشکلات اقتصادی، امکانِ هفته‌ای یک‌بار را نداریم. تقریبا ماهی دوبار. شاید اگر مشکلات مالی نبود، آدم می‌توانست هفته‌ای یک‌بار یا بیش‌تر به کافه بیاید. هر بار کافه‌رفتن برای ما، تقریباً ۳۰۰ هزار تومان خرج دارد که اگر با هزینه‌های دیگر در طول ماه جمعش بزنی مجبوری از این تفریح چشم بپوشی.

از مادر و دختر خداحافظی می‌کنم و برای آخرین‌بار نگاهی به کافه می‌اندازم. تقریبا تمام میز و صندلی‌ها پر است، از همه سنین می‌توان آدم دید، به‌ویژه چهل تا هشتادساله، زن و مرد در کنار هم، اکثرا بدون حجاب اجباری. پرسنل کافه هم برعکس کافه‌های دیگر، همه مردهای چهل به بالا هستند و بدون این‌که ورودتان را خوش‌آمد بگویند یا شما را بدرقه کنند، خارج می‌شوی و به یک خیابان بالاتر می‌روی.

Ad placeholder

فضای خصوصی در یک فضای عمومی

خیابان انقلاب که در کنار خیابان جمهوری از قدیم‌ترین خیابان‌های تهران است و از آن با عنوان قلب تپنده فرهنگ ایران یاد می‌شود، بیش‌ترین حضور مردم را در طول روز در خود دارد، از دانشجو تا کارگر، از روشنفکر تا نویسنده و هنرمند و اقشار دیگر؛ با بیش‌ترین تراکم کتاب‌فروشی‌ها، دانشگاه‌ها، گالری‌ها، سالن‌های تئاتر و کنسرت و کافه‌ها.

یک کافه در یکی از کوچه‌های فرعی خیابان انقلاب، چشمت را مثلِ جیب‌برِ روبر برسون می‌قاپد؛ آن گلدان‌های آویزان از دیوارهای آجری، با آن پنجره‌هایی که نورهای رنگی، از میان پرده‌های سنتی گلدار تصویری از فیلم‌‌های کلاسیک را می‌دهد. با صدای زنگوله بالای در، وارد می‌شوی تا یک خانم جوان بدون حجاب، به استقبال‌ات بیاید و به تو خوش‌آمد بگوید و تو را به بخش‌ سیگاری یا غیرسیگاری هدایت کند. این کافه مدرن‌کلاسیک، شش سالی است که در قلبِ تهران فعالیت می‌کند و به‌قول یکی از پرسنل آن، اینجا، هر میز و صندلی، برای خودش یک اتاق خصوصی است.

کوچه ‌به ‌کوچه، خیابان به خیابان، کافه‌ به کافه، در خیابان‌ها و تقاطع‌ها ماشین‌های گشت ارشاد با خانم‌های چادری و ماموران انتظامی ایستاده‌اند.

با موسیقیِ بی‌کلام پیانو که در کافه پخش می‌شود، چرخی در کافه می‌زنم. اکثر صندلی‌ها پر است اکثراً هم خانم‌ها هستند، تنها یا با یک دختر یا پسر، بین ۲۰ تا ۴۰ سال؛ به‌جز دو نفر که با روسری هستند، بقیه همه بدون روسری. تابلوهای نقاشی از جمله یک کار از پیکاسو، کاست‌های فرهاد مهراد، فریدون فروغی، باخ، بتهوون و… یک تنه خشکیده درخت، یک دوربین قدیمی، یک تنبک و ساز ستنی، یک گیتار قدیمی، و هر چیزی که حال و هوای قرن بیستم را داشته باشد، روی دیوار و طاقچه‌ها خودنمایی می‌کند.

کنار دو دختر جوان در بخش سیگاری‌ها می‌نشینم. هر دو دختر ریحانه نام دارند و ۲۱ سال دارند و از محله کارگر-جمهوری هستند. یکی دانشجوست و دیگری در آژانس هواپیمایی کار می‌کند.

ریحانه که دانشجو است می‌گوید:

هفته‌یی سه تا چهار بار به کافه می‌آییم. معمولا هم پاتوقمان اینجا است. ممکن است گاهی برای تنوع به کافه‌های دیگر هم برویم، اما تقریباً ۹۰ درصد مواقع این‌جاییم. سه‌ساله که این‌جا می‌آییم.

سابقه آشنایی و دوستی این دو زن به ۹ سال قبل می‌رسد. ریحانه رفت‌وآمدشان به کافه را از بعدِ کشته‌شدن ژینا – مهسا- امینی، پرخطر توصیف می‌کند و با قطعیت می‌گوید:

تقریباً همیشه به ما گیر می‌دهند. همیشه و هر کجا. در کافه‌ها به سیگارکشیدن‌مان گیر نمی‌دهند، چون خلاف قانون محسوب نمی‌شود، اما به پوشش‌مان تذکر می‌دهند. برخی کافه‌ها که تا حجاب را رعایت نکنی، راهت نمی‌دهند، شاید حق داشته باشند، اما خب ما هم حقوق خودمان را داریم. اینجا خوشبختانه کسی به حجاب گیر نمی‌دهد و این به آدم احساس امنیت می‌دهد.

برخی کافه‌ها استوری گذاشته‌اند که پنج بعدازظهر به بعد می‌بندند. چرا؟ از ترس این‌که کافه را پلمب کنند.

او با تاکید به اینکه کافه برایش با «امنیت» تعریف می‌شود، اضافه می‌کند:

اینجا یک آرامش نسبی برقرار است، که موجب می‌شود با خیال راحت بتوانیم همدیگر را ببینیم، حرف بزنیم، چیزی بخوریم و بنوشیم، و در کنارش موسیقی هم بشنویم. همه این‌ها برای اینکه بتوانید یکی‌دو ساعت را به خوبی بگذرانید.

اولین چیزی که برای ریحانه در کافه جذاب است، به تعبیر خودش «دیزاین» است. او طراحی مینی‌مال دوست دارد، هرچند به‌قول خودش با اینکه این کافه مینی‌مال نیست، اما چون فضای هنریِ کلاسیک دارد و از سوی دیگر، به دلیل اینکه سال‌ها این‌جا می‌آید و همه پرسنل آن را می‌شناسد، در این‌جا احساس امنیت و آرامش بیش‌تری می‌کنند.

 مشکلات اقتصادی این دو دوست را به تنگنا انداخته است. هربار کافه‌گردی برای آنها حدود ۲۰۰ تا ۴۰۰ هزارتومان هزینه دارد. ریحانه می‌‌گوید مگر تقریح دیگری هست؟ و خودش پاسخ می‌دهد:

وقتی جایی برای تفریح نیست که در آن امنیت داشته باشی، بهترین جا کافه ‌رفتن است. چه تنهایی یا وقتی با دوستم می‌آیم، که در این مواقع شادتریم. قبل از کشته‌شدن مهسا، امنیتِ بیش‌تری داشتیم، چون کمتر به پوشش گیر می‌دادند، الان در هر قدمی که برمی‌داریم ممکن است یکی به پوشش‌مان گیر بدهد. یک‌بار اواسط اعتراضات، یک روز به کافه‌ای در میدان انقلاب رفتیم. بعد از مدتی چند نفر که از ظاهرشان هم می‌شد حدس زد بسیجی هستند، به پوشش ما گیر دادند، و مثل همیشه با لحن طلبکارانه و توهین‌آمیز از قانون حجاب داد سخن دادند.

Ad placeholder

یک محیط بسته و آرام

از این دوست دهه هفتادی و هشتادی خداحافظی می‌کنم. یک آقای جوان که از پرسنل کافه است بدرقه‌ام می‌‌کند به امید اینکه بار دیگر به کافه‌شان سر بزنم. از میان نورهای رنگی کافه، که آدم را می‌برد تا سال‌های دهه‌ ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ خارج می‌شوم. کوچه ‌به ‌کوچه، خیابان به خیابان، کافه‌ به کافه، درحالی‌که در برخی خیابان‌ها و تقاطع‌ها ماشین‌های گشت ارشاد با خانم‌های چادری و ماموران انتظامی ایستاده‌اند، پیش می‌روم تا به بولوار کشاورز می‌رسم. این‌بار وارد یک کافه‌کتاب می‌شوم. یک ساختمان دو طبقه که در آن کتاب و کالاهای هنری قرار دارد و در محوطه آن، در میان درختان و سایبان‌ها، میز و صندلی‌های کافه. در ورودی حیاط، یک آقای جوان به شما خوش‌آمد می‌گوید. در گوشه‌ای کنار میزی که یک پسر و دختر جوان نشسته‌اند، می‌نشینم.

این تکه پارچه را تا نیمه روی سرم می‌گذارم؛ چون می‌خواهم یک ساعتی که اینجا در کافه هستم، احساس آرامش و امنیت کنم.

دختر و پسر هر دو دانشجوی دانشگاه تهران هستند. دختر ۲۵ سال دارد و پسر ۳۳ سال. خودشان را مُبینا و افشین معرفی می‌کنند. افشین ماهی یک‌بار و مُبینا ماهی دوبار به کافه می‌آید. افشین می‌گوید:

من آدمی نیستم که همین‌جوری بیایم کافه. معمولا از طریق دوستانم، که کافه‌ای را معرفی می‌کنند، به آن‌جا می‌روم. حالا برای قرار کاری یا صحبت درباره دروس دانشگاه یا مواردی این‌چنینی. بیش‌تر کافه را اینطور می‌بینم. حالا ممکن است گاهی هم برای حرف‌زدن و تفریح بیایم. اما خب، هزینه‌ها طوری است که نمی‌شود هر هفته به کافه بیایی؛ چون اگر بخواهی هفته‌ای یک‌بار به کافه بیایی، باید به هزینه‌هایش هم فکر کنی. اما وقتی ماهی یک‌بار بیایی، ۳۰۰ هزار تومان را می‌توانی راحت‌تر بپردازی.»

 روسری‌ مبینا تا نیمه موهای مشکی‌اش را پوشانده، می‌گوید:

من هم از طریق فضای مجازی با کافه‌ها آشنا می‌شوم، هم از طریق دوستان، گاهی هم اتفاقی به یک کافه می‌روم.

به روسری‌اش‌ که مدام از روی عادت با دستش آن را عقب و جلو می‌کند، اشاره می‌کنم؛ می‌گوید:

از همان ورودی کافه، پرسنل کافه از ما خواهش می‌کنند که همین حجاب نصفه‌نیمه رعایت کنیم، البته تاکید می‌کنند که ما مشکلی با پوشش شما نداریم، فقط برای اینکه پلمب نشویم، ناگزیریم به شما تذکر بدهیم، خب ما هم مجبوریم رعایت کنیم تا آن‌ها را در این شرایط اسفناک اقتصادی بی‌کار نکنیم. هرچند هر دو طرف، داریم مستقیم و غیرمستقیم، به چیزی که باور نداریم، در جهتِ ایدئولوژی حاکمیت تن می‌دهیم و عمل می‌کنیم. الان به این فضای باز کافه نگاه کنید، تقریبا همه دخترها همین حجاب نصفه‌نیمه را رعایت کرده‌اند. همین دیروز بود که رفته بودیم سمت تئاتر شهر، در آنجا به‌شدت گیر می‌دادند. حتا در اینستاگرام دیدم که برخی کافه‌ها استوری گذاشته‌اند که پنج بعدازظهر به بعد می‌بندند. چرا؟ از ترس این‌که کافه را پلمب کنند.

چیزهایی که برای مبینا در کافه‌ جذاب است یک محیط بسته، آرام و بدون موسیقی است؛ چون به گفته خودش در چنین فضاهایی احساس امنیت بیش‌تری می‌کند، و برای افشین، آرام‌بودن کافه و دکوراسیون سنتی، و ترجیحا کافه‌هایی با محیط باز، چون در آن‌جا احساس رهایی بیش‌تری می‌کند.

هر لحظه ممکن است یکی از حجاب‌بان‌ها، بسیجی‌ها یا آتش‌به‌اختیارها بهت گیر بدهد، اما همین که می‌توانی از این یک‌ساعتِ خوشِ آزادی، لذت ببری، حتا در موقعیت خطر، به‌نظرم ارزشش را دارد. مگر آزادی چیزی جز این است که برایش به دست‌آوردنش هزینه بدهی، حتا شده برای یک ساعت!

افشین و مبینا را در فضای باز کافه‌کتاب، درحالی‌که درباره آینده کاری‌شان بعد از فارغ‌التحصیلی صحبت می‌کنند، تنها می‌گذارم و آرام‌آرام، در تلالوی نور ماهتابِ پاییزی تهران که از میان برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی ریخته در پیاده‌رو و خیابان پیش می‌روم و گاهی با موسیقی بی‌کلام یا باکلامی که از در کافه‌ای که برای چند لحظه کسی از آن خارج یا داخل می‌شود، می‌شنوم، می‌ایستم و به داخل کافه نگاهی می‌اندازم. تقریبا در اکثر کافه‌ها، دخترها و پسرهای جوان نشسته‌اند. کافه به کافه پیش می‌روم تا به جایی می‌رسم که سال‌ها پیش، دانشکده هنر و معماری در آن بود و اکنون نُه‌ماهی است که طبقه همکف و زیرهمکف آن تبدیل به کافه‌ای بزرگ با فضایی کاملا مدرن شده است: از موتیف‌های انتراعی تا نورپردازی مینی‌مال؛ گویی وارد یک موزه مدرن شده باشی. کافه‌ای که با پله‌هایش و موسیقی بی‌کلامی که در فضای آرامش‌بخش آن شنیده می‌شود، از یک فضا به فضای دیگر می‌بردتان. از یکی از پله‌ها وارد فضایی می‌شوی که یک سمتش، یک میز پنج‌شش نفره از دخترها و پسرهای جوان هستند مشغول جشن‌گرفتن، و سمت دیگری، دو پسر مشغول کارهای دانشگاهی و، در میانه آنها، میزی که دختری جوان درحال نوشتن و قهوه‌خوردن پشت آن نشسته است. کنارش می‌نشینم.

حس کمیاب رهایی

دختر خودش را گندم معرفی می‌کند، ۲۵ سال دارد و از بیست‌سالگی، هر دو هفته یک‌بار به کافه می‌آید. او بچه محله عباس‌آباد است. می‌گوید با اینکه در محله‌شان کافه بسیار است، اما ترجیحش این است که به مرکز بیاید که حال‌وهوای کتاب و تئاتر و موسیقی دارد. گندم می‌گوید:

وقتی حس کافه‌رفتنم بیاید، به فضای مجازی برای اینکه کدام کافه برویم، رجوع نمی‌کنم، بی‌هوا، بدون اینکه برایم مهم باشد چه روزی از هفته باشد، می‌زنم بیرون، قدم‌زنان می‌روم تا به جایی برسم که احساس کنم این کافه همان جایی است که باید بروم. از قبل مشخص نمی‌کنم که کدام کافه. مثلا این کافه را دو ماهی است که کشف کرده‌ام. وقت‌هایی که تنها به کافه بیایم، و ترجیحم هم این است که تنها بیایم، یک گوشه خلوت را انتخاب می‌کنم که از آن برای نوشتن استفاده کنم.

گندم روان‌شناسی خوانده، اما دوسالی است که به کلاس‌های فیلم‌نامه‌نویسی می‌رود و درحال نوشتن فیلم‌نامه است. او فیلم‌نامه‌هایش را در کافه می‌نویسد. می‌گوید:

با اینکه دوست دارم هفته‌ای حداقل یک‌بار به کافه بیایم، اما به دلیل هزینه‌هایش، امکانش برایم میسر نیست. هربار صد تا صدوپنجاه هزار تومان برایم تمام می‌شود. یعنی به صورت مقتصد از کافه استفاده می‌کنم، تنها یک فنجان قهوه، هر دو هفته یک‌بار.»

گندم شال سورمه‌ای به سر دارد و نیمی از موهای سیاهش از دو طرف صورتش آویزان است. در همان حال که شالش را مرتب می‌کند می‌گوید:

بعد از کشته‌شدن ژینا – مهسا -، هر کافه‌ای که می‌روم، اولین چیزی که بهم می‌گویند این است که لطفاً حجاب را رعایت کنید. من هم حوصله این گیردادن‌ها را ندارم. برای همین، همین تکه پارچه را تا نیمه روی سرم می‌گذارم؛ چون می‌خواهم یک ساعتی که اینجا در کافه هستم، احساس آرامش و امنیت کنم.

صحبت‌های گندم که می‌گوید برای یک ساعت امنیت و آرامش، ناگزیر می‌شود برخلاف میلش روسری‌اش را سرش بگذارد نگاهم را از پیاده‌رو به تابلوهایی می‌کشاند که روی در و دیوار بیش‌تر کافه‌ها نصب شده است: «به دستور اداره محترم اماکن، رعایت حجاب اسلامی الزامی است.» ازاین تابلوهای ممنوعه، به پیاده‌روی ممنوعه انقلاب می‌رسم. دخترها اکثرا بدون روسری و با تیپ‌های امروزی از کنار کتاب‌های ممنوعه توی پیاده‌رو با شجاعت و دلی نترس درحال رفت‌وآمد هستند و بی‌تفاوت از کنار زنان چادری گشت ارشاد می‌گذرد. کافه‌های خیابانی یکی جلو‌ه‌های زیبای پیاده‌روی خیابان انقلاب است که یک‌سالی به آن اضافه شده است. پشت میزهای توی پیاده‌رو، اکثرا دخترها و پسرهای جوان پانزده تا سی‌ساله هستند، دخترها بدون حجاب و پسرها با تیپ‌های امروزی و برخی با گوشواره و موهای مُد روز.

آرزو یکی از دخترهای جوانی است که هفته‌ای یک‌بار از هنرستان به خیابان انقلاب می‌آید. او با موهای بلوند که روی شانه‌هایش ریخته و از افتادن نور خیابان و اتومبیل‌ها در موهایش احساس سرخوشی می‌کند، می‌گوید:

نشستن در پیاده‌رو، همان‌طور که قهوه یا نوشیدنی می‌خوری و به رفت‌وآمد آدم‌ها و ماشین‌ها نگاه می‌کنی، نوعی حس رهایی به تو دست می‌دهد. هرچند هر لحظه ممکن است یکی از حجاب‌بان‌ها، بسیجی‌ها یا آتش‌به‌اختیارها بهت گیر بدهد، اما همین که می‌توانی از این یک‌ساعتِ خوشِ آزادی، لذت ببری، حتا در موقعیت خطر، به‌نظرم ارزشش را دارد. مگر آزادی چیزی جز این است که برایش به دست‌آوردنش هزینه بدهی، حتا شده برای یک ساعت!

Ad placeholder