دیدگاه

نامه‌ی بهاره هدایت، چه موافقش باشیم چه نه، اتفاق مهمی است. تأسیس سپهر سیاسیِ مستقل از دعواها یا تعارفات شبه‌اخلاقی نیازمند آن است که نیروهای مختلف به‌روشنی ایده‌ها و برنامه‌هایشان را مشخص کنند تا خطوط اختلاف و ائتلاف روشن و روشن‌تر شود. نامه‌ی هدایت البته که برنامه‌ی مشخصی ندارد ــ به هر حال، نوشتن در شرایط زندان آسان نیست ــ اما یک ایده‌ی کلّی برای آینده ایران دارد و می‌کوشد نیروهای «لیبرال» ــ که هنوز معلوم نیست چه کسانی هستند ــ را حول آن ایده جمع کند. آن ایده در برداشت من این است: ایرانِ پس از جمهوری اسلامی باید به یک کشورِ به‌لحاظ ژئوپلیتیک و اقتصادی «غرب‌گرا» بدل شود.

هدایت از کجا به این ایده‌ی نهایی می‌رسد؟

به برداشت من، او به دو نکته‌ی بنیادی اشاره می‌کند که اگر از بستر کل نامه جدایشان کنیم و وارد جزئیاتشان نشویم، شخصاً با آن‌ها موافقم: نخست این‌که جمهوری اسلامی رژیمی تمدنی است که جغرافیای ایران را به ابژه‌ی پروژه‌ای «انقلابی» بدل کرده است (قصد ندارم این‌جا وارد این بحث ایدئالیستی بشوم که چه چیزی انقلابی است و چه چیزی نه…. به اختصار، منظور من از «پروژه‌ی انقلابی‌» پروژه‌ی تغییر ریشه‌ای و تمدنی جامعه به مدد روش‌های سیاسی است و این روش‌ها، تا به امروز و تا افق قابل‌پیش‌بینی، روش‌های دولتی بوده‌اند و خواهند بود. به این ترتیب، جمهوری‌خواهی فرانسوی، کمونیسم، فاشیسم، اسلام‌گرایی و نئولیبرالیسم همگی پروژه‌های «انقلابی‌»اند، چه ما دوستشان داشته باشیم، چه نه)؛ و دوم این‌که نیروی سیاسی‌ای که در برابر آنچه هدایت زندگی در «وضعیت انقباضی ذیل یک دولت انقلابی» می‌خواند بدیلی نداشته باشد، نیرویی پیشاپیش شکست‌خورده است.

با این‌همه، به جزئیات نامه که وارد شویم، تعارض‌ها خودشان را فاش می‌کنند.

در مورد نکته‌ی بنیادی اول، دو صورت‌بندیِ ناسازگار از جمهوری اسلامی به عنوان رژیمی تمدنی-انقلابی در متن هدایت به چشم می‌خورد.

صورت‌بندیِ اول، با یک‌جور تقلیل‌گراییِ غیرتاریخی و اسطوره‌اندیشانه، ریشه‌ی همه‌ی شرارت‌ها و کاستی‌های وضع موجود را به ضدیت جمهوری اسلامی با غرب و ضدیت با غرب را نیز به لحظه‌ی انقلاب ۱۳۵۷ برمی‌گرداند. نامه‌ی هدایت اساساً در نگاه اسطوره‌ای به رویدادهای تاریخی با اسلام‌گرایان هم‌جهت است. او آن‌قدر انقلاب ۱۳۵۷ را به عنوان رویدادی عظیم و بسان عامل تکینه‌ی همه‌چیز از بسترش جدا می‌کند، که توصیفش از انقلاب با «انقلاب ما انفجار نور بود» خمینی منطق مشابهی دارد و فقط موضع سیاسی‌اش نسبت به آن منفی است. (نکته این‌که، به نظر می‌رسد مردم ایران سال‌هاست از انقلاب ۱۳۵۷ عبور کرده‌اند، اما روشنفکران چپ و راست هنوز دارند سر نعش‌اش دعوا می‌کنند.)

اما جایی دیگر، هدایت تصویری معتدل‌تر از پروژه‌ی انقلابی-تمدنی جمهوری اسلامی ارائه می‌کند که به نظر من، پیش از هر چیز شاید به پیشینه‌ی اصلاح‌طلبانه‌ی او برگردد. در این تصویر دوم، ناگهان تقصیر غرب‌ستیزی به گردن خامنه‌ای می‌افتد (ارجاعات به نامه‌ی هدایت را با رسم‌الخط این مقاله هماهنگ کردم):

مسئله‌ی ما با جمهوری اسلامی چیست؟ (این پرسشی است که از هر نیروی سیاسی باید پرسید) آیا مسئله بی‌عدالتی است؟ فساد است؟ ناکارآمدی است؟ ناآزادی است؟ ویرانی آب و خاک است؟ این‌ها ریشه برخی از بحران‌ها هستند اما روشن است که خودِ مسئله نیستند، بلکه عارضه‌ی آنند. هیچ حکمرانی دست‌کم در وهله‌ی اول انتخابش فساد و بی‌عدالتی و ناکارآمدی نیست. به عبارتی، جمهوری اسلامی و شخص خامنه‌ای انتخاب مبنایی دیگری کرده که عوارضش این تباهی موجود است. و این انتخاب چیزی جز جنگ تمدنی با غرب نیست.

به طور کلّی، غیبت نام روح‌الله خمینی در نامه‌ای که این‌قدر نسبت به ۵۷ پرخاش دارد، عجیب است. در عین حال، نامه به نظر من آن‌قدری شجاعت سیاسی دارد که نتوان این غیاب را به ملاحظات امنیتی نسبت داد. این غیاب به چه برمی‌گردد؟

برای پاسخ به این سوال دو گمانه دارم. گمانه‌ی اولم این است که هدایت گزینه‌ای تاکتیکی را در نظر دارد. تغییر تمرکز ناگهانیِ هدایت بر خامنه‌ای در عین غیاب نام خمینی به متن هدایت این امکان را می‌دهد که در میان اصلاح‌طلبان ناراضی، نزدیکان میرحسین موسوی، چهره‌های مذهبی اما مخالف خامنه‌ای همدلی برانگیزد. در مجموع، لیبرالیسمِ هدایت به گفته‌ی خود او «پراگماتیست» است و باید نکته‌های تاکتیکی پنهان لای سطور نامه‌ی هدایت را جدّی گرفت؛ از جمله موارد تاکتیکی دیگر هم یکی این است که حمله‌ی هدایت به آنچه «چپ افراطی» می‌خواند – با وجود پراکنده و بی‌قدرت بودن این جریان‌ها در وضعیت کنونی – به مراتب سفت‌وسخت‌تر از برخورد او با راست اقتدارگراست که منابع مالی و رسانه‌ای به مراتب وسیع‌تری از چپ رادیکال دارد. با این‌همه، به گمان من، لیبرال‌های غیراقتدارگرای ایرانی اگر در دموکراسی‌خواهی جدیت دارند، ناگزیر از نزدیکی و همکاری با طیف‌های مختلف چپ هستند (و متقابلاً چپ‌ها با لیبرال‌ها)، چون راست اقتدارگرا و سلطنت‌طلب مدت‌هاست دارد به جناح‌هایی از حکومت اسلامی برای همکاری‌های آینده پیام می‌فرستد. آیا بهاره هدایت روزی با سرکوبگران امروزش دست ائتلاف می‌دهد؟

گمانه‌ی دوم به ضعف تحلیلی متن هدایت برمی‌گردد. این ادعا که جمهوری اسلامی از همان لحظه‌ی تأسیس‌اش یک پروژه‌ی تمدنی غرب‌ستیزانه بود، با واضح‌ترین واقعیت‌های تاریخی نمی‌خواند. امروز دیگر بر همه روشن است که به قدرت رسیدن خمینی و خمینیست‌ها با پشتیبانی ایالات متحده و «غرب» قطعی شد. مغازله‌ی جمهوری‌خواهان با دولت نوپای اسلامی در جریان گروگان‌گیری سفارت آمریکا و بعدها، همکاری ایالات متحده و اسرائیل با جمهوری اسلامی در جریان جنگ هشت‌ساله با عراق نیز امروز از واضحات تاریخی است. ظهور جمهوری اسلامی و فروپاشی دولت شاپور بختیار تا اندازه‌ی زیادی بخشی از «جنگ تمدنیِ» غرب علیه کمونیسم بود. بهاره هدایتِ لیبرال با غرب‌گراییِ اسطوره‌باورانه و غیرتاریخیِ خود حتی توجه ندارد که «غرب» چطور در جنگ تمدنی‌اش علیه دشمن فرضیِ کمونیسم در ایران، پشت تنها سیاستمدار لیبرال تاریخ ایران را خالی کرد تا متحد استراتژیک‌اش، یعنی خمینی به قدرت برسد. 

لیبرال‌های ایرانی اگر در دموکراسی‌خواهی جدیت دارند، ناگزیر از نزدیکی و همکاری با طیف‌های مختلف چپ هستند (و متقابلاً چپ‌ها با لیبرال‌ها)، چون راست اقتدارگرا و سلطنت‌طلب مدت‌هاست دارد به جناح‌هایی از حکومت اسلامی برای همکاری پیام می‌فرستد. آیا بهاره هدایت با سرکوبگران امروزش دست ائتلاف می‌دهد؟

سوال دیگری که این‌جا پیش می‌آید این است که آیا سیاست تمدنی خاص جمهوری اسلامی است؟

نگاه اسطوره‌ای و ایدئولوژیکِ هدایت به تاریخ و سیاست به علاوه باعث نادیده‌انگاریِ یک واقعیت روشن و واضح دیگر می‌شود: این‌که تمدنی‌کردن سیاست، خاص جمهوری اسلامی و ایران نیست.

این قضیه در نگاه هدایت به «غرب» مشخص می‌شود. «غرب»، با این کلیتی که هدایت از آن حرف می‌زند، حتی دیگر در کتاب‌های درسی دبیرستان و لیسانس هم پیدا نمی‌شود. حتی پیگیرترین نیروهای مدافع ایده‌ی «غرب» در اروپا و آمریکای امروز، یعنی گروه‌های راست افراطی هم برای سویه‌های ارزشیِ «غرب» تره خرد نمی‌کنند.

برای هدایت، کلیت «غرب» مساوی ایده‌ی آزادی است. با این ایده موافقم که مفاهیم آزادی و برابری ــ و حتی نقدها و اصلاحات و نوسازی این ایده‌ها ــ در چارچوب گفتمان فلسفی‌ای ممکن شده‌اند که در پی هزار و یک رخداد تاریخیِ تصادفی و با مشارکت‌های مادی و معنویِ تمدن‌های مختلف، در اروپا شکل امروزی‌اش را یافته است. اما نمی‌توان نادیده گرفت که همین مفاهیم در قالب پروژه‌های تمدنی غرب (استعمار و جنگ) به ضد خود بدل شده‌اند.

هدایت به این واقعیت ساده‌ی تاریخی بی‌توجه است که «غرب» در دوره‌های مختلف تاریخ، به شکل استعمار، جنگ سرد، توسعه‌ی هسته‌ای، حملات نظامی، کودتاها و حمایت از دیکتاتوری‌های نظامی، عملاً به جای آن‌که شهسوار ایده‌ی آزادی باشد، یک طرفِ جنگ‌های تمدنی و حتی آغازگر آن بوده است. (قصد ندارم وارد قصه‌ی مرغ و تخم‌مرغ درباره‌ی نسبت استعمار و اسلام‌گرایی شوم. به اختصار: به نظر من، اسلام‌گراییِ معاصر جوهرِ امپراتورانه‌ی اسلام آغازین است که پس از فروپاشی آخرین امپراتوری اسلامی و در شرایط استعماریِ مدرن بازفعال شده است؛ به بیانی دیگر، استعمار اسلام‌گرایی را از هیچ خلق نکرده، بلکه در بازفعال‌سازیِ جوهری از پیش موجود نقش داشته است.)

هدایت به «نزاع فلسطین-اسرائیل» اشاره می‌کند اما اگر بنا بود به مخالفتش با جنگ تمدنی وفادار باشد، باید چیزی بیش از صرف این ادعای رسانه‌ای‌شده اما اثبات‌نشده که مردم ایران نمی‌خواهند وارد این نزاع شوند، به ما می‌گفت. اسرائیل، متحد «غرب» آزادی‌خواه، از قضا شبیه‌ترین دولت‌ها به جمهوری اسلامی است. اسرائیل ریشه در یک پروژه‌ی تمدنی و باستان‌گرا دارد و به معنای دقیق کلمه یک دولت نیست بلکه از آن جنس رژیم‌هایی است که می‌توان به پیروی از هانا آرنت، آن‌ها را «دولت-جنبش» خواند. دولت-جنبش‌ها به جای آن‌که خودشان را محدود به تأسیس آزادی و بنیادگذاری سپهر مستقل سیاست‌ورزی کنند، پروژه‌ای فرا-سیاسی را مبنای کار خویش قرار می‌دهند (خواه این پروژه امتی باشد مثل اسرائیل و جمهوری اسلامی، یا طبقاتی مثل شوروی، یا امپریالیستی مثل ایالات متحده). پیگیری این پروژه‌ها مستلزم فرا-رویِ این رژیم‌ها از حدود جغرافیایی-سیاسیِ خود و مدام در حالت «انقلابی» نگه‌داشتنِ جامعه‌ی خود، منطقه‌ی خود و دنیاست.

هدایت به‌درستی اما باز هم به‌طور ناقص می‌گوید که جنگ نتیجه‌ی تمدنی‌کردنِ سیاست است. اما جمهوری اسلامی و جنبش‌های اسلام‌گرا مانند حماس از یک سو و اسرائیل از سوی دیگر تنها شکل‌های متفاوت از یک منطق سیاسی‌اند، و تا زمانی که همین منطق را ادامه دهند، جنگ هم ادامه خواهد یافت. هدایت می‌گوید ایرانی‌ها قرار نیست همه‌ی مشکلات دنیا را حل کنند…. حرف درستی است. اما معلوم نیست که لیبرال‌ها چطور می‌خواهند ایران پس از جمهوری اسلامی را از منازعات بیخ گوشش کاملاً به‌دور نگه دارند؟

Ad placeholder

دومین نکته‌ی بنیادی نامه‌ی هدایت تحلیل او از بحران اجتماعی کنونی ایران است. او این وضعیت را زندگی «در وضعیت انقباضی ذیل یک دولت انقلابی» یا «جعل وضعیت انقلابی» از طرف حاکمان، و جعل وضعیت انقلابی را معادل «ناممکن‌کردن عامدانه‌ زندگی معمولی» می‌خواند. توصیف هدایت از «زندگی معمولی» شاید ضعیف‌ترین بخش نامه‌ی او باشد، و این ضعف به ضعف عمومیِ لیبرالیسم برمی‌گردد که فاقد یک چارچوب نظری تحلیلی-علمی درباره‌ی ریشه‌های ستم و سلطه است. به بیانی ساده، لیبرال‌ها چارچوب نظری منسجمی ندارند که توضیح دهد چیزها چرا این‌طور شدند، فقط می‌توانند بگویند چیزها باید این‌طور باشند. از این‌رو، باز هم لیبرالیسم هدایت، بیش از آنچه خودش فکر می‌کند به آنچه «یوتوپیاهای بیرون تاریخی» چپ می‌خواند، شباهت دارد.

هدایت می‌نویسد زندگی معمولی «یعنی ما هم بتوانیم مثل مردم عادی ذیل یک حکومت عادی زندگی کنیم.» این شاید گنگ‌ترین جمله‌ی کل نامه باشد. «عادی» یعنی چه؟ مثلاً، آیا هدایت زندگی کارگرهای فیلیپینی ــ یک کشور «عادی» و متحد ایالات متحده ــ در کشورهای حوزه‌ی خلیج فارس ــ باز هم کشورهای «عادی»، متحد ایالات متحده ــ را برای کارگران ایرانی توصیه می‌کند؟ یا کارگران بنگلادشی که در بنگاه‌های چندملیتی «عادی» با مزد ناچیز کار می‌کنند؟ به واژه‌ی «حکومت عادی» فکر کنیم…. آیا دولت اسرائیل به عنوان متحد «غرب» یک «حکومت عادی» است؟ آیا مردم اسرائیل، از لحظه‌ی تأسیس‌اش، «زندگی عادی» داشته‌اند؟

به‌یقین، «زندگی شایسته» چیزی است که همه‌ی مردمان جغرافیای ایران خواستار آنند و داشتن چشم‌انداز و برنامه‌ای ضامن «زندگی شایسته» لازمه‌ی ساختن یک نیروی سیاسیِ واقعی است. با این‌همه، «معمولی» و «عادی» بی‌مسماترین نامی است که می‌توان به این ایده‌ی سیاسی داد و چیزی بیش از همان هشتگ توئیتری «زندگی نرمال» نیست. البته، وقتی هدایت، طبق گفته‌ی خودش در نقل‌قول مستقیم بالا، به جای پرداختن به مسائلی که زندگی روزمره‌ی مردم را به خود درگیر کرده (بی‌عدالتی، فساد، ناکارآمدی، ناآزادی، بحران زیست‌محیطی و…)، ترجیح می‌دهد کلیاتی درباره‌ی غرب و غرب‌ستیزی بگوید، نباید توقع حرف‌های انضمامی‌تر هم داشت. البته، نوشتن در شرایط زندان را هم باید به آن افزود.

اما به‌فرض که «زندگی معمولی» مفهومی روشن و مشخص باشد. چشم‌انداز هدایت برای تحقق آن چیست؟ درست است که این نامه قرار بوده صرفاً خطوط کلّیِ ایدئولوژیِ اپوزیسیون لیبرال را تعیین کند، اما حتی اشاره‌ای کوچک این چشم‌انداز وجود ندارد، مگر یک چیز: «غرب‌گرایی». هدایت می‌نویسد: «آلترناتیو نیرویی است که در وهلۀ اول غرب‌گرا باشد؛ منحصرا به این معنی که ایده سیاسی‌اش را بر روی ضدیت با غرب بنا نکرده باشد.» جمله‌بندی هدایت غریب است، چون بخش اول و دومش به هم نمی‌خواند. این‌که نیرویی در وهله‌ی اول غرب‌گرا باشد به هیچ‌وجه منحصراً به این معنی نیست که ایده‌ی سیاسی‌اش را بر روی ضدیت با غرب بنا نکرده باشد. یک نیروی سیاسی می‌تواند نه ضدغرب باشد، نه غرب‌گرا. نظر به این‌که قدرت‌های غربی و متحدان منطقه‌ای‌شان خود درگیر جنگ‌های تمدنی گوناگون‌اند، غرب‌گرا بودن یک نیروی سیاسی یا دولت مشخصاً به این معناست که در جنگ‌های تمدنی قدرت‌های غربی طرف قدرت‌های غربی را بگیرد.

هدایت نمی‌بیند که غرب‌گرایی او به اندازه‌ی اسلام‌گرایی، چشم‌اندازی تمدنی و ضدسیاسی است. البته، اگر او دقیقاً ادعا می‌کرد که در جنگ‌های تمدنی حال حاضر باید یک طرف ایستاد و آن‌هم «غرب» است ــ که همان موضع راست اقتدارگراست ــ حرفش قابل‌فهم‌تر بود، اما در آن صورت دیگر نمی‌توانست ادعا کند که ایران را باید از نبردهای تمدنی بیرون کشید. به علاوه، امروز بیهودگیِ این تصور که طرف غرب طرفِ پیروز این جنگ‌های تمدنی خواهد بود روشن شده است. بزرگ‌ترین دستگاه امنیتی و نظامیِ غرب‌گرا در خاورمیانه نتوانست از حمله‌ی غافلگیرکننده‌ی یک گروه نسبتاً کوچک از پیکارجویان اسلام‌گرا در امان بماند.

به این ترتیب، غرب‌گرایی ایرانِ پس از جمهوری اسلامی را همچنان در معرض نبردهای تمدنی قرار خواهد داد. یک گمانه‌زنیِ دیگر می‌کنم، این‌بار درباره‌ی پیامدهای ژئوپلیتیک غرب‌گرایی برای ایران: اسرائیل، با ارتکاب نسل‌کشی و جنایات نابخشودنی در غزه (حتی اگر تاریخ هفتادساله‌اش را کنار بگذاریم) بسیار محتمل است که به دولتی مطرود و منزوی (pariah state) در منطقه بدل شود. یک ایرانِ غرب‌گرا در آینده ــ که ناگزیر متحد اسرائیل خواهد بود ــ به احتمال بسیار زیاد، مانند خود اسرائیل به دولتی مطرود و منزوی در میان کشورهای با اکثریت مسلمان بدل خواهد شد.

ایران پس از جمهوری اسلامی برای پایان‌دادن به تنش‌های تمدنی منطقه الگوهای بهتری از لیبرالیسم تمدنیِ هدایت دارد؛ دولت‌هایی در جنوب جهانی مانند آفریقای جنوبی، برزیل و شیلی که، دست‌کم وقتی نیروهای چپ و دموکراتیک در آن‌ها قدرت داشته‌اند و جنبش‌های اجتماعی مردمی در آن‌جا پرتوان بوده‌اند، کوشیده‌اند هم‌زمان یک جمهوری دموکراتیک منطبق با شرایط جغرافیای سیاسی خود، نوعی دیپلماسی متوازن و یک سیاست توسعه‌ی انسانی مقبول را پیش ببرند. در برابر چنین تجربیاتی، ایرانِ لیبرالِ غرب‌گرا دنباله‌ی ایران اسلام‌گرا خواهد بود، همان‌طور که ایران اسلام‌گرا تخیل تمدنیِ پهلوی متأخر را دنبال می‌کند.

هدایت به‌درستی می‌گوید ایران دیگر تحمل نزاع تمدنی را ندارد. او باز هم به‌درستی شکلی از لیبرالیسم تکثرگرا را لازمه‌ی تأسیس سپهر آزادی در ایرانِ پس از جمهوری اسلامی می‌داند. اما چون لیبرالیسم او در نهایت نه سیاسی (یعنی صرفاً محدود به تأسیس یک سپهر عمومیِ گفتگو و مجادله) بلکه تمدنی و غرب‌گراست، ایران را در مدار جنگ‌های تمدنی نگه خواهد داشت. به این ترتیب، او با مخالفان اسلام‌گرای خود درون یک منطق فکری می‌اندیشد: استمرار و تعمیق جنگ تمدنی، به جای تأسیس سیاست.