به طرف خانه می‌آیم. در داخل ماشین از نوع تونس هستیم. سکوت است. مرد که در پهلویم نشسته است، به چوکی عقب نگاه می‌کند. بعد به طرف من و چوکی پیشروی. گفت: «بیگانه که نیست». ناخواسته تبسم کردم. او تبسم را به معنی تأیید گرفت. متوجه شدم که او می‌خواهد چیزی بگوید. ولی از اینکه در داخل ماشین طالب باشد، می‌ترسد. بعد گفت: «زندگی در این کشور سخت شده است. امروز دختران مردم را بردند. هیچ‌کس غیرت ندارد. ناموس‌شان می‌بردند و همه نگاه می کردند.»

مرد دیگری سوال کرد و گفت: «که را برده است؟»

گفت: «هرکس به گیرش افتاده است: بی‌حجاب و باحجاب را. حجاب فقط بهانه است. نمی‌دانم که این‌ها دنبال چیست؟ وگرنه دخترا که حجاب دارند.»

گفت‌وگو جریان داشت. همه می‌گفتند:

در این حکومت کسی نداریم و فقط خدا نگاه کند. خدا از شرشان خلاص کند.

به خانه رسیدم. خانمم قبل از احوال پرسی، گفت: «کجایی و نگرانت شده بودم. می‌گویند: امروز دخترا را طالبان برده است. باحجاب و بی‌حجاب. چه خبر بود.»

گفتم: «نمی‌دانم. ولی مردم چنین صحبت می‌کردند.»

– از مرکز آموزشی چه خبر؟ دخترا چه می‌گفتند؟

گفتم: «دخترا همه نگران بودند. چنین صحبت می‌کردند.»

شب چندین پیام از طرف دانش‌آموزان دختر دریافت کردم. یک پیام که از طرف حوزه امنیتی به مراکز آموزشی ارسال شده بود، دست به دست می‌شد. در آن پیام چنین گفته بود:

سلام به شما رییس صاحب، از طرف وزارت امر به معروف یک امر کرده است در مورد حجاب سیاه‌سرا که هرکس حجاب نداشت در موترها [ماشین] پرتید و به حوزه ببرید. دو سه روز را بندی کنید. بعد پل چرخی. اگر پدر و مادر و برادرشان[آمدند] یک ضمانت بگیرید و رها کنید. این پیام بخاطر ماندم که هر کورس و استادان شاگردان خود را از طریق تماس یا گروه‌های واتساپ بفهماند که لباس شان از زانو بالا نباشد. حتما حجاب داشته باشد. متوجه باشید که خدای نخواست دختر جوان داخل حوزه بیاید، خیلی حرف بد است. من خودم خیلی بد می‌برم. شما عملکرد امر به معروف دیده اید که چه قسم می‌باشد. هرکس حجاب را رعایت نکرد، داخل حوزه میارد و یک دو روز و سه روز قید را سرش تیر می‌کند. از خود وزارت دو پولیس زن به ما داده است که همراه ما می‌گردند که هرکس حجاب نداشت، او را [داخل ماشین] میندازد و داخل حوزه میارد. مقصد برای شاگردان‌تان توصیه بکنید که داخل کورس و بیرون حجاب داشته باشید.

این پیام چندبار گوش کردم. باخود گفتم: در گروپ دختران شریک کنم یا نه؟ آخر تصمیم‌گرفتم که با دختران شریک نکنم. نگران می‌شوند. فردا از نزدیک در مرکز آموزشی همراه‌شان صحبت کنم.

چند ساعت گذشت. در فضای مجازی از گرفتاری دختران و بردن آنان در حوزه امنیتی گفت‌وگو جریان داشت. در گروپ‌های مرکز نیز پیام‌های حاوی ترس و وحشت و نگرانی تبادله می‌شود. چند تن از دختران هم به صورت خصوصی در واتس‌اپم پیام گذاشته اند:

در این روز‌ها وحشتی جامعه را فراگرفته است. مردم می‌گویند مردان چپن سفید دختران و زنان را با خود می‌برند. من که یک دختر هستم خیلی ترسیده‌ام و از آینده‌ام نامید شده‌ام. نمی‌دانم چه خواهد شد. نمی‌دانم به کجا سوق داده خواهیم شد. ولی این را هم نمی‌دانم که آن چپن سفیدان چرا دست از سری دختران بر نمی‌دارند. واقعا چه گناهی از ما دختران سر زده که این‌قدر دنبال انتقام می‌گردند. چرا ما دختران و زنان قربانی این ماجرا هستیم. دیوانه‌شده‌ام. وقتی از خانه بیرون می‌شوم، امید دوباره به خانه آمدن نیست. امروز با دوست خود درد دل کردم و سوال کردم: اگر تو را خدای نکرده چپن سفیدان ببرند چه می‌کنی؟ او در جواب گفت: اگر من را با خود ببرند، من دیگر خانه نمی‌آیم چون نمی‌خواهم آبروی خانواده‌ام برود و مادرم را جگرخون و سرخم کنم پیش آن همه فامیل‌شان. وقتی به خود فکر کردم واقعا راهی دوباره برگشتن به خانه وجود ندارد. اینجاست که زندگی را سیاه کرده برایم.

دختری دیگر که دختران را زبان تدریس می‌کند، پیام می‌دهد:

استاد دیگر نمی‌توانم به مرکز بیایم. در واقع خانواده نمی‌گذارد.

او برایم نوشته است:

این روزها گاهی از دختر بودن، از جنس زن و از حوا بودن خسته می‌شوم. این روزها واقعا دلم آزادی می‌خواهد نه آن آزادی که چادرم را دور کنم بلکه آزادی از افکار پوچ مردم، آزادی که بخاطر لبخندم به نجابتم توهین نشود. این‌روزها از کوچه‌های شهرم ترس دارم و پاهایم اراده رفتن به جاده را ندارد. نمی‌دانم شاید مادرم راست می‌گوید که اگر طالبان دختری را ببرند، زندگی آن دختر تمام می‌شود.

شب خانمم در خواب ترسیده بود. فردا، وقت صبحانه را صرف می‌کردیم، سوال کردم: شب از چه ترسیده بودی؟ گفت:

با خانم همسایه قصه می‌کردیم. چیزی را می‌دوختم. سروصدا و صدای ماشین آمد. بیرون شدیم و دیدم که طالبان با لنجرهاشان(ماشین پولیس) پیش دروازه است. وقت من را دید، گفت: این خانم را با خود می‌بریم. من گفتم: چرا؟ من حجاب دارم. اینجا که خانه من است. من با لباس خانه بیرون شدم. من تازه ولادت کردم. ده روز می‌شود که از خانه بیرون نشده‌ام. ولی به حرفم توجه نکرد. من را باخود برد. من به طرف دخترم و تو نگاه می‌کردم. گریه می‌کردم و داد می‌زدم که من را نجات بدهید و من را از دخترم جدا نکنید. در همین سروصدا بود که تو بیدارم کردی.

سکوت کردم. چیزی نگفتم. عمق نگرانی از طالبان و وحشت دختران و زنان از زندان طالبان و رفتار طالبان دارند، اندک حس می‌کردم. ولی تلاش می‌کردم که نگرانی‌ام را پنهان کنم.

به مرکز آموزشی رفتم. تعداد از دختران غیرحاضر بودند. تعداد از استادان. با استادان جلسه گرفتیم و همه نگران بودند. باوجودی‌که حجاب داشتند، می گفتند: حتی کسانی‌که حجاب دارند، می‌برند. خانواده‌های‌شان نمی‌گذارند که دختران بیایند. می‌گویند: «اگر شما را ببرند، دیگر ما رو و آبرو نداریم. چه خاک بر سرمان کنیم.» برای تعدادی از آموزگاران زبان و دانش‌آموزان گفتم: از احساس‌تان در مورد اینکه طالبان دختران را می‌برند و خانواده‌های‌شان را منع می‌کنند، بنویسند. از زندگی یک دختر در سایه طالبانیسم روایت کنید. از دنیای یک دختر بنویسید. برایم بفرستید.

Ad placeholder

تعدادی از آن‌ها فرستادند. در زیر برخی از آن‌ها را آورده‌ام:

روزهای تاریک که طلوع خورشید دلگیر است. دست به دعای این که این شب‌ها را سحری باشد، چشم باز کنم و از دیدن آسمان آبی و نور طلایی خورشید لذت ببرم. آرام قدم بزنم و هیچ ترس و وحشت نداشته باشم. از اینکه کسی مزاحمم شود هراسان نباشم. از اینکه کتاب در دست دارم، اضطراب نداشته باشم.

صبح دل انگیز با شنیدن صدا و دیدن دود انفجاری، داد و فریاد مادران، ترس و وحشت دختران به پایان نرسد. این روزها ترس، وحشت و نا امیدی همه جا را فراگرفته، جاده‌ها، پس کوچه‌ها و هیچ جای دیگر امن نیست. بخصوص برای یک دختر که جرمش دختر به دنیا آمدن است.

خوب کمی درد دل بگویم استاد! هر روز که از دروازه بیرون می‌شوم بسم‌الله می‌گویم. سه بار سوره توحید و چهار قول را می‌خوانم. در راه همیشه صلوات می‌گویم که خدا بلاها را از من دور کند. تسلای دلم می‌کنم ولی چالش‌ها زیاد شده می‌روند. تحملش خیلی توان می‌خواهد.

این متن را می‌خوانم. به یاد تلاش‌هایش می‌افتم. به پدر زحمتکش اش که در سنگ‌بری در ایران کار می‌کند که دختران‌شان درس بخوانند اما دیگر، این فرصت را  نمی‌دهد:

این روزا هیچ خوب نیستم. از یک طرف خیلی استرس و دلهره‌گی دارم. ذهنم آرام نیست. از طرف دیگر، شاگردان من هم کم شده اند. خانواده‌شان اجازه نمی‌دهند به کورس بیایند. خودم هم در این روزا به زور می‌آیم. خانواده می‌گوید که دیگر کورس نروید. حتی پدرم هم زنگ زده و گفته است: دیگر کورس نروید. ما درس خواندن تو را نمی‌خواهیم. پدرم که همیشه تشویقم می‌کرد که درس بخوانم. می‌خواست دخترش خیلی موفق باشد. هیچ فرقی بین دختر و پسرش نداشت. امروز می‌گوید: دخترش خانه بنشیند. واقعاً سخت نیست؟ نمی‌دانم چه کار کنم استاد! دلم آنقدر پر شده که می‌خواهم این دنیای خراب و غول‌های وحشتناکش را نابود کنم اما افسوس که توانش  را ندارم.

آموزگار دیگری برایم چنین نوشته است:

وقتی خبرها را شنیدم که همچنان چیزی اتفاق افتاده است، گفتم من که حجابم درست است ولی نه این‌طور نبود. حتی گفتند با حجاب‌ها را هم به یک دلیلی برده بودند. واقعا به فکر فرو رفتم. اولین بار بود که احساس کردم یک زندانی هستم. احساس ترس داشتم که مبادا من را هم به یک دلیلی اگر ببرن خانواده ام چه کار کند. از کجا مبلغ برای ضمانت بیارد در این شرایط. از همه مهمتر احساس در بند بودن کردم. مثل این بود که یکی دارد مرا خفه می‌کند. اصلا همان  روز خنده به لبم نیامد. حتی گریه. در صورتی‌که واقعا دلم می‌خواست بیشترین اشک‌ها را بریزم. ولی خب به دلیل مجبور بودن یا شاید هم کدام دلیل دیگر بود که رفتم بیرون. برای تدریس تایم بعدازظهرم که درس داشتم، در تدریس چیزی‌ را که می‌خواستم تدریس کنم، فراموش کرده بودم.

دختری دیگر که می‌خواهد سینماگر شود. او عاشق بازیگری است. می‌گوید: «دوست دارم نقش‌های موفق را بازی کنم که توانایی زنان را نشان بدهم. به زنا کمک کنم.» او برایم چنین نوشته بود:

نمی‌دانم از کجا شروع کنم و از چه چیزی اول سخن بگویم. از ترس خودم برای دختر بودنم. از وحشی‌گری و بد اخلاقی طالبان. از قربانیان انتحاری و انفجاری یا از بازی‌های سیاسی. تصور کن. یک دختر هستی و در جامعه‌ی هستی که برایت تبعیض قایل اند. درس برایت ممنوع است. تنها امید و دلیل زندگیت تلاش برای اهدافت است. می‌خواهی بروید خارج از وطن. غربت و بی‌چاره‌گی را به جان بخرید تا با خود روشنایی بیاورید. امید برای هم‌وطن و دختران وطن خود شوید. در حالیکه با تمام محدودیت‌ها به تلاش ادامه می‌دهید اما این را هم به تو دیده ندارد و این را از تو می‌گیرد. چند روزی می‌شود که امنیت نیست. انتحار از یک سو و جمع کردن و دستگیری دختران به جرم بی‌حجابی از سوی دیگر. این را هم قبول کردم که حجاب کامل داشته باشم که حتی صورتم دیده نشود. ولی بی‌حجابی فقط یک بهانه است. مشکل طالبان دختر بودن، پیشرفت و آزادی دختران است. طالبان نهایت عمل غیرانسانی را علیه شرف و آبروی یک افغان و دختر افغان روا دانستند. دختران را بی‌دلیل از کوچه و بازارها دستگیر می‌کنند و به حوزه‌ها انتقال می‌دهند. خدا می‌داند در زندان‌ها و حوزه‌ها چگونه با آن‌ها رفتار می‌کنند. شایعات یا بهتر بگویم نظر به حرف‌های که واقعیت دارند، با دختران پست‌ترین رفتار را روا می‌دارند. لت و کوب، تراشیدن موهای دختران، تجاوز و مفقود کردن بیشتر دختران. خودکشی چندین دختر بعد از آزادی، این چه پیامی برای دختران دارد؟ این‌ها همه بی‌احترامی و زیرپای‌کردن شرف و عزت یک دختر است نه اصلاح حجاب و از بین بردن فساد از جامعه. این خود فساد است. ولی صدای مردم به گوش که می‌رسد؟ طالبان خیانت کار است. جهان خارج هم فقط در فکر بازی سیاسی خود است. پس چه خواهد شد؟ چه کسی علیه این فاجعه بپاه خواهد شد؟ که از زنان وطن من حمایت خواهد کرد؟ طالبان علیه مردم است و مردم بی‌قدرت. این خود زندگی‌کردن در جهنم است. حالا من نمی‌توانم از خانه بیرون بیروم. بیرون رفتن از خانه بدون ترس، برایم آرزوی شیرین شده است. ترس فامیلم و خودم از این که مبادا من یا یکی از خواهرانم را طالبان ببرد، خیلی وحشتناک است. در این وضعیت ریسک‌کردن، رفتن به بیرون حماقت است تا شجاعت. همه تنها هستیم در برابر این ظلم. صدا بلند کنیم با زور و سلاح خاموش می‌کند. امروز، پنجشنبه می‌خواستم کورس بروم و در صنف با شاگردان در مورد کتاب‌هایی‌ که مطالعه می‌کنند، حرف بزنیم. ولی خیلی ترس داشتم از بیرون رفتن. مادرم هم اصرار داشت بیرون نروم. ولی دلم آرام نمی‌گرفت. با خود گفتم: اگر من نروم شاگردانم نا امید می‌شوند و بیشتر احساس ترس و ناامنی می‌کنند. پس صد دل را یک دل کردم، تمام شجاعتم را به خرج دادم و از خانه بیرون شدم.

وقت این‌ها را مرور کردم، فقط چیزی‌که احساس کردم، عمق ترس و وحشت است. ناامیدی و وحشی‌گری تمام عیار. به یاد شعر«آیندگان» برشت و سخنان آرنت افتادم:

در روزگاری که سخن گفتن ساده، نشان بی‌خردی است
و پیشانی بی‌چین، نشانی بی‌تفاوتی
آری، آنکه می‌خندد خبر فاجعه را دریافت نکرده است
این چه روزگاری است
که گفت و گو در مورد درختان هم جنایت به شما آید؟

هانا آرنت می‌گوید:

حتی در تاریک‌ترین زمان‌ها، حق داریم توقع دیدن خردک نوری را داشته باشیم. چنین بارقه نوری بیش از آنکه از نظریه‌ها و مفهوم‌ها سر برکشد، به احتمال بیشتر، از پرتوی لرزان و سوسوزننده و اغلب کم‌جانی مایه می‌گیرد که مردان و زنانی در زندگی و کار خود – تقریبا تحت هر شرایطی و طی فرصتی که به آنها برای زیستن روی زمین داده شده – بر می‌افروزند.

Ad placeholder