دیدگاه

گویی سال نو شده، اما اندیشه و عمل شاید هنوز نه. طبیعت به سیاقِ هرسال، و تکرارِ مکرر در مکررِ آنچه در توانش هست، بهار می‌پراکند اما آدمی و زندگیِ او، خاصه در ایران، پیچیده‌ترین و دشوارترین لحظات را از سر می‌گذراند. توفیقِ طبیعت، به‌ضرورت ذاتی‌اش، از روی ناگزیر بودنِ آن است اما توفیق یا شکستِ ما، هر دو محتمل و پیشِ رو.

سلطه با روزمرگی است، این علامتِ بیماری یک زیستِ فراگیر. ازاین‌رو می‌تواند علامتِ بیماری باشد اگر علوم انسانی در مقامِ پزشک، توانسته باشد یکی از حادترین سیمپتوم‌های حیاتِ اجتماعی و انسانی ما را تشخیص دهد. این مسئله اما اساساً یک موقعیت اخلاقی نیست و حتی با ارجاع به روان‌شناسی سیاسی نیز نمی‌توان توضیحش داد.

Symptôme با یک همکاری مشترک-میان پزشک و بیمار- فهمیده می‌شود. حال‌آنکه این بیمارِ رنجور است که از این نقطه‌ی عزیمت می‌آغازد برای فریاد کشیدنِ درد. رنجوریِ روان و تن، تنها صدایی است پیچیده در گوش‌های تاریخی یک ملت. این سیمپتوم، اما به‌خودی‌خود هیچ دردی را درمان نخواهد کرد.

مرجعیت‌ها همه از بین رفته است. پرسش از معلمِ دینی در سال‌های دهه هفتاد، نقطه عزیمتِ این تغییر بود. اما مرجعیت‌های به پرسش گرفته‌شده، تنها به خدا یا هر عنصر الهیاتی دیگر، متوقف نماند. پس‌ازآن، دانشگاه به‌مثابه مرجعیت علم و تخصص، مدرسه و معلم به‌مثابه مرجعیت تعلیم و تربیت، و خانواده به‌عنوان سهمگین‌ترین مرجعِ سایه‌انداخته بر حیاتِ جامعه ایرانی نیز از بین رفت.

پول، روحِ زمانه‌ی ما و خدای دورانِ تازه است. پول، این انتزاعی‌ترین مفهومی که قابلیت تبدیل شدن به کالا داشت، انسانِ ترازی را به وضعیتِ کنونی پرتاب کرد. پول در کنار سایر متعلقات، گفتمانِ هژمونیک زندگی جمعی ما شد. اقتصاد، شاغولِ تعیین‌کنندگی هر جهت‌گیری انسانی شد و آنچه انسانِ ایرانی را در پی‌اش روان ساخت، کسبِ پول بود. پول، هستیِ اجتماعی ما را دست‌کاری کرد و برای جهت‌گیری هستی‌شناختی یک زندگیِ کاملاً فردی، به خدمت گرفت.

روحِ اتوپیکِ ایرانی اما هنوز در غلیان است. غلیان این روح نیز اما وابسته به زمانی است که طی می‌کند. این روحِ پریشان، که شاید ریشه در نوعی فرهنگِ سیاسی رمانتیک داشته باشد، یا “زود” بدبخت می‌شود یا “زود” خوشبخت. این ذخیره عاطفی جمعی ما، شبیه آتش‌فشانی است که خیلی زود غلیان می‌کند و به چشم‌برهم‌زدنی نیز فرومی‌نشیند.

با بغرنج‌تر شدنِ وضعیت، سه نوع مهاجرت نیز دامن‌گیر عنصر تازه سربرآورده شد. مهاجرت به درون و انزوا، در اشکال متعدد افسردگی و روان‌رنجوری، مهاجرت به خارج، پرتاب شدن به بیرون از زیست‌جهانِ ایرانی که یعنی فراموش کردن و فراموش شدنِ توأمان، و بالاخره، مهاجرت به ازدواج یا اقسامِ رابطه‌های خصوصی، به‌مثابه پناه بردن به آخرین سنگرِ منفعتِ شخصی و بازتولیدِ امر خصوصی، بیش‌ازپیش روحِ پول‌زده‌ی دوران را تقویت کرد. مهاجرت اول از روی ناچاری، اما دو مهاجرت دیگر مدام توصیه شد و می‌شود.

توأمانِ وضعیتِ پیش‌گفته، زمان منقبض شد. تراکمِ زمانی مانع از تنفس تاریخیِ ما گشت، تا بازتولیدِ شرایط، اندیشه و عمل متناسب را با نوعی کژکارکردی مواجه سازد. نوعی گیجی از چگونگی ورود به وضعیت، هر قسمی از مواجهه‌ی زمان‌مند با تحولات را با مشکل مواجه ساخت. زمانِ کنونی، برخلافِ گذشته به‌راحتی به چنگ نمی‌آید و به‌سادگی چون سیلانِ آب، از دست و دامان، نشت می‌کند. این بحران، البته فراگیرِ جهان است و در آرای متفکرانی چون چول هان، برینکمن و هارتموت رزا قابل ردیابی است.

فرهنگِ سرمایه‌داری نو، در کنار شتابِ زمانی تحولات، ما را هاج و واج به خود واگذاشته است. ایدئولوژی موفقیت و پیشرفت، جامعه‌ی مهارتی و دستاوردسالار در کنار میلِ به بیشینه‌سازی سود، زندگیِ آدمی را از مفاهیمی نظیر وطن، با هم بودن، مسئولیت جمعی و هم‌زیستی تهی کرده است. گویی دیگر دل‌ودماغ هر عملِ زمان‌مند جمعی که نوعی تداومِ طولانی‌مدت را ممکن کند، با دشواری حاد مواجه گشته است. مترومعیارهای سنجش، همگی به پول وابسته شده است. حتی عشق، به مددِ قسمی محاسبه‌گری ممکن شده است.

روحِ اتوپیکِ ایرانی اما هنوز در غلیان است. غلیان این روح نیز اما وابسته به زمانی است که طی می‌کند. این روحِ پریشان، که شاید ریشه در نوعی فرهنگِ سیاسی رمانتیک داشته باشد، یا “زود” بدبخت می‌شود یا “زود” خوشبخت. این ذخیره عاطفی جمعی ما، شبیه آتش‌فشانی است که خیلی زود غلیان می‌کند و به چشم‌برهم‌زدنی نیز فرومی‌نشیند. ما توأمان، میل به افسردگی و رهایی از آن را تجربه می‌کنیم. این تجربه در واحدِ یک زمانِ نزدیک‌دست رخ می‌دهد. تجربه فشرده می‌شود اما انباشتی صورت نمی‌گیرد. گسست‌ها و انقطاع‌های زمانی، مانع از دیرپایی تاریخی می‌گردد.

خوشبختی ایرانی در “سرنگونیِ دولت” نمود یافته است. علاوه بر پول و مصرف، سرنگونیِ دولت نیز یکی از دال‌های گفتمانِ خوشبختی است. دولت نیز اما نه به‌مثابه عنصری سیاسی، که به‌مثابه مانع اصلی خوشبختی فهم می‌شود. دولت‌زدایی از جامعه، روحِ زمانه‌ی ماست که لزوماً ربط و نسبتی با نظام سیاسی مستقر ندارد. فهمی مخدوش و ترکیبی از وضعیت وجود دارد که در تاریخِ معاصر ایران به حذفِ هر دولتی راه می‌برد. معنایِ راستِ این حذف که خود را به نحوی کمیک چپ هم نشان می‌دهد، همان کوچک‌سازی دولت است. مبارزه و عصیان می‌کند، اما به شکل فریلنسری و بی‌ثبات‌کاری!

دولت، شرّ اعظمی نمایش داده می‌شود که گویی بیرون از شبکه‌های ذی‌نفع، سامان می‌یابد. دولت به کلیتی ارجاع داده می‌شود که با برانداختنِ آن، امکان خوشبختی، یعنی زودبازده بودنِ فرآیند ارضایِ میل، ممکن می‌شود. تاریخِ پشتِ سر نشان از آن دارد که اما، در ناخودآگاهِ ایرانی، همه‌ی دولت‌ها مستعجل‌اند. هیچ پایداری و ثباتی را نمی‌توان متصور بود. کم‌کم احتمالِ سربرآوردنِ یک نظامِ خان‌خانی نیز از سوی برخی متفکران (محمدرضا نیکفر و فاطمه صادقی) هشدار داده می‌شود. میدانِ اجتماعی باید به مثابهِ نزاع میان گروه‌های ذی‌نفع فهمیده شود. هر دولتی، تنها پاسدارِ منفعتِ برندگانِ این نزاع هست. پس دعوای بر سر دولت، از پیش باید به دعوای درونِ جامعه مراجعه کند. این خودِ جامعه است که باید متشکل شود، نه علیهِ دولت، که علیهِ انحصارِ بخش‌هایی از خودش! جامعه دچارِ بیماری خودایمنی است که درون‌ماندگارِ خودِ جامعه است.

خوشبختی ایرانی در “سرنگونیِ دولت” نمود یافته است. علاوه بر پول و مصرف، سرنگونیِ دولت نیز یکی از دال‌های گفتمانِ خوشبختی است. دولت نیز اما نه به‌مثابه عنصری سیاسی، که به‌مثابه مانع اصلی خوشبختی فهم می‌شود.

دولت‌زدایی از جامعه، به جامعه‌زدایی از جامعه راه برده است. تصور کار تشکیلاتی، حرفه‌ای، تیمی، شبکه‌سازی و… همه به دولتِ خوبی که در آینده از راه خواهد رسید، محول گشته است. عنصرِ ایرانی، حتی در عصرِ سکولار، هنوز در “انتظار” است. انتظار سر زدنِ یک منجی یا غول چراغ جادو، شبیه لویاتان هابزی، یک غولِ بی‌شاخ و دم، که از فراز، بیرون و بالا، بر یک زمین پرتلاطم فروافتد و به چشم برهم زدنی، آن کند که آرزو می‌کردیم. نوعی خوش‌بینی شیعی-ایرانی، بر این تلقی سایه افکنده است.

در چنین شرایطی، نیروها یک‌به‌یک، عرصه را واگذار می‌کنند. میدان از ظرفیت تهی می‌شود و بارهای بر زمین‌مانده را هیچ دوشی متقبل نمی‌شود. مسائلِ ایران اما به قوتِ خود باقی است. مسائلی که با انقباض و تراکمِ زمانیِ بیش‌ازپیش، فشرده‌تر و چگال‌تر می‌شود. مسائلِ ایران جرمِ بحرانی می‌یابد اما نیروهایی که بتوانند به نحوی متشکل و قدرتمند در برابر مسائل چاره‌جویی کنند، ضعیف‌تر شده‌اند. این ضعیف‌تر شدنِ نیروها، این احساسی که شاید از قسمی “فرسودگی” یا “سرخوردگی” نیز رنج می‌برد، دلایل متعددی دارد که شاید بتوان در جای دیگری بدان اشاراتی کرد.

دولتِ استبدادی یا دولتِ ناتوان، یک دولتِ زورگو اما فاقد ظرفیتِ حل مسئله، رفته‌رفته به بخت تاریخی ایرانیان بدل می‌شود. اقبالی که هیچ‌کدام از ما بدان میل و اقبالی نداریم. این دولت چه استبدادی باشد چه نباشد، آن‌گونه که به لحاظ تاریخی بر سر استبدادی بودن یا نبودنش نیز اجماعی نیست، نشان از آن دارد که توانِ سامانِ امور را به‌سرعت از کف می‌دهد. اما نباید به دامِ تحلیلِ دولت‌محور افتاد. به تعبیر محمدرضا نیکفر، باید چرخشی از فکرِ دولت‌محور به فکرِ جامعه‌محور، صورت گیرد تا فهمِ درستِ مسئله، ابتدا روی پای این سامان بایستد. جامعه پی این ساختمان است و دولت تنها بر فراز آن قرار گرفته است. به زبان جان فوران، ایرانیان راز انقلاب و تحول تمام‌عیارِ سیاسی را خوب می‌دانند اما در ۲۰۰ سال اخیر، از برقراری یک سامانِ باثبات و تداوم آن، ناتوان بوده‌اند.

دولت‌زدایی از جامعه، به جامعه‌زدایی از جامعه راه برده است. تصور کار تشکیلاتی، حرفه‌ای، تیمی، شبکه‌سازی و… همه به دولتِ خوبی که در آینده از راه خواهد رسید، محول گشته است.

اینکه امیدوار باشیم یا نه، هنوز روشن نیست. اما به تعبیر آلبرت هیرشمن، سرخوردگی از زندگی خصوصی و هر قسمی از خالی کردنِ میدانِ منازعه یا تفاهم جمعی، شاید احتمالی پیش نهد برای شکل‌گیری یک مسئولیتِ اجتماعی فراگیر. یک سیاسی / مدنی شدنِ آدمیانی که بارِ گرانِ تاریخ ایرانی را خود به دوش می‌کشند. اما این چرخش، می‌تواند نقطه‌ی آغازش را نه امرِ سیاست‌گذرانه در مقامِ دولت و نظامِ حکمرانی، که امر سیاسی، یعنی شهر، به‌مثابه سامانِ گردهم‌آیی آدمیان قرار دهد. ما گویی با نوعی فقدان یا فراموشی در شهرهایمان مواجه شده‌ایم. سیاست را نمی‌توان از دولت، تأسیس یا براندازی‌اش آغاز کرد، آغازگاهِ سیاست، شهر، محله‌ها و کوچه‌های آن است.

هنوز روشن نیست مردم یا شهروندان بتوانند به‌سادگی سیاسی شوند. باز به تعبیر هیرشمن در کتاب دگردیسی مشغولیت‌ها، امور سیاسی و اجتماعی، واجد چند ویژگی بنیادین است: پیچیده است، زمان‌بر است، نیاز به سوژه حرفه‌ای و صاحب مهارت دارد، دیربازده است، انتظارات را به‌سادگی برآورده نمی‌کند و گاه کلِ زندگی یک فرد را به خود مشغول می‌دارد. دشواریِ یک زندگی سیاسی، شبیه ماجراجویی است که باید عاشقِ این راه باشد. ماجراجویی که دیگر هیچ پاسخِ سرراستی در آستین ندارد، مرجعیت‌هایش را نیز به حالِ خودشان وانهاده، امیدهایش در حالتی از ابهام قرار گرفته، تنها تصادفی تاریخی او را به دامانِ زیست‌جهانش پرتاب کرده است.

این تصادف که جایی از تاریخ را به یادِ بیمار می‌آورد، نیازمند یک هوشمندیِ تاریخی نیز هست. بیمار باید کوشش کند تا بفهمد دقیقاً چه اتفاقی رخ داده است. به هوش آمدن از این کما، سالیانی زمان خواهد برد. در این سالیان، مخاطرات بسیاری بر هم انباشت می‌شود. دوستانِ زیادی را از دست خواهیم داد. زندگی‌های پرشماری به مخاطره خواهند افتاد. اما بیمار باید تلاش کند تا به یاد بیاورد. یادآوری، نیازمندِ نقدِ زندگی روزمره است. زندگیِ روزمره را باید به موضوعِ اندیشیدن بدل کرد. فرآیند تبدیل مردم به سوژه‌های سیاسی / مدنی به‌هیچ‌وجه ساده نخواهد بود. بااین‌حال، راهی جز این نیز نمی‌توان متصور بود.

زندگی کردنِ صرف با آگاهی بر زندگی کردن، متفاوت است. ما بیش‌ازپیش نیاز به علوم انسانی به‌مثابه علوم زندگی داریم. زندگیِ روزمره، در خدمتِ بازتولید مبتنی بر پول و موفقیت قرار گرفته. این تلقی به مصرف بیشتر و تخریب محیط‌زیست نیز راه برده است. ما در عصر سرمایه‌داری متأخر، میل به بیشینه کردنِ تجربیات خویش داریم. اما توانِ ما حتی از فراچنگ آوردن این همه تجربه و تنوعی که عرضه می‌شود، ناتوان است. فرسودگیِ فکری، امکانِ تقاضای واقعی و فهمِ نیازهای بنیادین را نیز با بحران مواجه کرده است. اعتماد و سرمایه اجتماعی را بیش‌ازپیش از بین برده و آدمیان را تنها به حالِ خود رها کرده است.

در معنایِ ماجراجویی، گفته می‌شود ماجراجویی، تجربه‌ای مهیج و غیرمعمول است. ممکن است یک مسئولیتِ دلاورانه، معمولاً خطرپذیر و ریسکی با یک نتیجه‌ی تضمین‌نشده باشد. ماجراجویی‌ها ممکن است فعالیت‌هایی با برخی پتانسیل‌های خطرات فیزیکی باشند همچون جهانگردی، چتربازی، کوهنوردی، رودگردی یا شرکت در ورزش‌های مخاطره‌آمیز. به نظر می‌رسد برای ما و برایِ ایران، راهی جز یک ماجراجوییِ سیاسی نمانده است. این ماجراجویی نخست نیازمندِ آن است که کروکیِ این تصادفِ تاریخی را ترسیم کند. نیروی سیاسی این ماجراجویی، شهروندانِ متشکل حولِ رسته‌ها و اصناف، و جغرافیای سیاسیِ حرکت، شهرها هستند. دموکراتیزه کردن فرآیندِ ماجراجویی، یعنی آغاز از خودِ مردم، با هر کیفیتی. مردم به‌سادگی سیاسی یا غیرسیاسی می‌شوند، اما به‌سادگی و به نحوی سیاسی، ادامه نمی‌دهند. این بار نیازمندِ قسمی دیرپایی و دوام هستیم. موانع بسیار است و امکانِ سرخوردگی، بسیارتر. اما تهور اندیشه و دلاوریِ عمل، می‌تواند سدشکن شود. ابزارهای ماجراجویی، کتاب‌ها و انسان‌هایند. عملِ مبتنی بر اندیشه، نیازمندِ تیم‌سازی و کار تشکیلاتی درازمدت است. قله تاریخِ ایرانی به‌سادگی فتح‌شدنی نیست. اما خیالِ قله، دل‌های شجاع و پاک‌باخته را به هم پیوند می‌دهد. در مسیر، هیچ پاسخی از پیش وجود ندارد. حتی هیچ راهی نیز پاکوب نشده است. همه‌چیز باید از نو کشف شود. ماجراجویی در آغاز، شاید روشن کردنِ یک شمع، در کوره‌راه‌های ناروشن باشد.